طبل جادويي
در زمانهاي خيلي دور، حاكم ثروتمندي زندگي مي‌كرد كه پنجاه همسر، صدها فرزند، هكتارها زمين و هزاران بَرده داشت. با اين حال، او حاكمي مهربان و عادل...
Saturday, July 8, 2017
بچه‌هاي كوزه‌اي
در دهكده‌اي، در دامنه‌ي كوههاي بلند، زني تنها زندگي مي‌كرد. شوهرش سالها پيش مُرده بود و بچه‌اي هم براي او باقي نگذاشته بود. زن سالهاي پيري‌اش...
Saturday, July 8, 2017
مشكل آهنگر
در زمانهاي قديم، آهنگري به نام " والوكاگا" بود كه در كارش خيلي ماهر بود. هر روز عده‌ي زيادي بيرون كارگاهش مي‌ايستادند و كار كردن او را كه براي...
Saturday, July 8, 2017
سنجاب چه ديد؟
روزي از روزهاي گرم تابستان، مار سبز كوچكي بعد از اينكه غذاي سيري خورد، هوس كرد جاي راحتي پيدا كند و كمي استراحت كند. او علفِ نرم و درازي را در...
Saturday, July 8, 2017
خرگوش و كفتار
سالها قبل وقتي در جايي از آفريقا قحطي شده بود، خرگوش و كفتاري به هم رسيدند. خرگوش به كفتار گفت: « تو چقدر لاغري!»
Saturday, July 8, 2017
خرگوش و انبار ذرت
يكي بود، يكي نبود. دهكده‌اي بود كه تمام حيوانات آن كشاورزي مي‌كردند. در آن سال، خرگوش و بقيه‌ي حيوانات، مدتها كار كرده بودند. وقتي محصولشان رسيد،...
Saturday, July 8, 2017
جادوي مار
سالها پيش، هيزم شكني با همسر و دختر و پسرش زندگي مي‌كرد. دختر، مهربان و خوش خلق بود؛ اما پسر خشن و خودخواه بود و هميشه از حرفهاي پدر و مادرش...
Saturday, July 8, 2017
شاخهاي جادويي
سالها قبل، پسري زندگي مي‌كرد كه مادر و پدرش مدتها پيش مرده بودند. براي همين زنهاي دهكده از او مراقبت مي‌كردند تا از گرسنگي نميرد؛ اما چندين برابر...
Saturday, July 8, 2017
تارهاي عنكبوت
حيوانات جنگل تنها و بي‌مونس بودند. براي همين روزي در جنگل دور هم جمع شدند تا درباره‌ي اين موضوع با هم مشورت كنند. دست آخر به اين نتيجه رسيدند...
Saturday, July 8, 2017
آنانانا و فيل
سالها قبل، زني زندگي مي‌كرد كه نامش " آنانانا" بود. او دو فرزند داشت كه بسيار زيبا بودند. كلبه‌ي آنها در كنار جاده بود. هر وقت مردم از جاده و...
Thursday, July 6, 2017
چرا مرغ بوته زار سحرها مي‌خواند؟
روزي زن و شوهري با هم به جنگل رفتند تا براي غذايشان كمي دانه‌ي خوراكي جمع كنند. وقتي به آنجا رسيدند، مرد چشمش به درختي افتاد كه در لابه لاي برگهاي...
Thursday, July 6, 2017
عنكبوت و سنجاب
در زمانهاي خيلي دور سنجابي زندگي مي‌كرد كه كشاورز ماهري بود. در آن زمانها، هر حيواني تكه‌اي زمين داشت. سنجاب هم در زمين بزرگي كه داشت، ذرت مي‌كاشت....
Thursday, July 6, 2017
آزمايش مهارت
سالها پيش فرمانروايي بود كه سه پسر داشت. اين سه پسر جوانهايي باهوش و قوي و سالم بودند. فرمانروا هميشه از خودش مي‌پرسيد: « كدام يك از پسرهاي من...
Thursday, July 6, 2017
جنگ پهلوان و غول
در زمانهاي دور، مردي بود كه خودش را قويترين مرد دنيا مي‌دانست. او واقعاً قوي بود، چون وقتي براي آوردن چوب به جنگل مي‌رفت، ده برابر مردهاي ديگر...
Thursday, July 6, 2017
چرا خرچنگ سر ندارد؟
در زمانهاي بسيار بسيار دور، فيل سلطان جهان بود. فيل و حيوانهاي زير دستش در قلب جنگلهاي تاريك غرش مي‌كردند. از آنجا كه آن روزها رودخانه‌اي وجود...
Thursday, July 6, 2017
سلطان جنگل، عنكبوت
روزي عنكبوتي تصميم گرفت لب دريا برود و چند ماهي صيد كند. انگار آن روز، بخت و اقبال به عنكبوت رو كرده بود، چون ماهيها به طرف او هجوم آوردند. عنكبوت...
Thursday, July 6, 2017
رعد و برق
در سالهاي دور، "رعد" و "برق"، روي زمين بين آدمها زندگي مي‌كردند. رعد، گوسفند پير ماده‌اي بود و برق، گوسفندي جوان كه پسر رعد بود. برق چهره و قامتي...
Thursday, July 6, 2017
مردي از شيره درخت
روزي، روزگاري، عنكبوتي بود كه موجود تنبلي بود. مدتي بود كه فصل بارندگي شروع شده بود و همه‌ي اهالي دهكده غير از عنكبوت، در مزرعه‌هايشان مشغول...
Thursday, July 6, 2017
لاك پشت و بوزينه
روزي لاك پشتي آرام آرام به خانه‌اش مي‌رفت كه در راه به بوزينه‌اي رسيد. بوزينه با خوشرويي جلو آمد و گفت: « سلام دوست قديمي، امروز غذايي براي خوردن...
Thursday, July 6, 2017
مردي كه زبان حيوانات را آموخت
"اوهيا" مرد بداقبالي بود. دست به هر كاري كه مي‌زد، كارش خراب مي‌شد. اگر ذرت مي‌كاشت، مورچه‌ها و پرنده ها، بذرهايش را مي‌خوردند. اگر سيب زميني...
Thursday, July 6, 2017