کوتوله‌های تپه‌ی مانچ‌ول
بازرگانی بود به اسم «ژاکوب» که خیلی مهربان بود. بازرگان همیشه جنس‌هایش را به قیمتی که می‌خرید، می‌فروخت؛ حتی گاهی آنها را ارزان‌تر می‌فروخت....
Wednesday, April 26, 2017
آواز فاخته
دو برادر فقیر در فکر بودند چه کنند و چه نکنند تا بتوانند خانه و زندگی‌شان را اداره کنند. بالاخره تصمیم گرفتند که برادر کوچک در خانه بماند و برادر...
Wednesday, April 26, 2017
کوتوله آب
سال‌های قبل یک کوتوله آب زندگی می‌کرد. روزی او ماهی‌گیر را دید که تور خود را آماده می‌کرد. از او پرسید: «چه کار می‌کنی؟»
Wednesday, April 26, 2017
کوتوله‌ها
در زمان‌های قدیم، پادشاه ثروتمندی زندگی می‌کرد که سه دختر داشت. دخترها عادت داشتند که هر روز در باغ‌های بی‌شمار قصر قدم بزنند. پادشاه انواع و...
Wednesday, April 26, 2017
پرنده‌ی طلایی
پادشاهی سه پسر داشت و یک درخت سیب طلایی. این درخت با ارزش‌ترین دارایی شاه بود. یک روز صبح یکی از سیب‌ها کم شده بود. شاه عصبانی شد و فریاد زد:...
Wednesday, April 26, 2017
موش شکمو
شب بود. موشی دیوار انباری را آن قدر جوید تا یک سوراخ درست کرد. بعد با خوشحالی وارد انبار شد. انبار پر از خوردنی‌های خوشمزده بود. موش شکمو خورد...
Wednesday, April 26, 2017
پیرمرد و مرگ
پیرمردی پشته‌ای هیزم جمع کرد، آنها را به پشت گرفت و راهی خانه شد. راه طولانی بود. پیرمرد خسته شد. هیزم‌ها را زمین گذاشت و با غصه گفت: «آخر این...
Wednesday, April 26, 2017
مرغابی و درنا
سال‌ها پیش، پرنده‌ها به شمال مهاجرت نمی‌کردند و تمام سال را در جنوب به سر می‌بردند. یک روز که هوا خیلی گرم شده بود، پرنده‌ها دور هم جمع شدند...
Wednesday, April 26, 2017
دانه‌ی آبی
در دهکده‌ای نزدیک دریا، پسرکی زندگی می‌کرد به نام احمد که نه سال داشت. احمد در کارهای مزرعه به پدرش کمک می‌کرد. وقتی هم پدر و مادرش در خانه نبودند،...
Wednesday, April 26, 2017
دختر و مرد ماه
سال‌ها قبل در «کچوکچی» مردی زندگی می‌کرد که فقط یک دختر داشت. دختر، همراه و رفیق پدرش بود. او تابستان‌ها را در چراگاهی جمعی می‌گذراند و از گله‌ی...
Wednesday, April 26, 2017
زینب خاتون
به فاصله‌ی نه چندان دور از مالزی، جزیره‌ای است به نام «پولا و سیره» که سال‌ها قبل حاکمی به نام «سلطان محمود» در آنجا حکومت می‌کرد. او فقط یک...
Wednesday, April 26, 2017
کفش‌های قرمز
در جایی خیلی خیلی دور، آن سوی تپه‌ها، دختر کوچکی به نام «کارن» زندگی می‌کرد که خیلی فقیر بود. دخترک حتی یک جفت کفش نداشت. روزی زن کفاشی که دلش...
Wednesday, April 26, 2017
قصه‌ی پانوس بدشانس
مرد فقیری بود به اسم «پانوس». پانوس آدم مهربانی بود، اما به هر کاری دست می‌زد، با بدشانسی رو به رو می‌شد؛ برای همین اسمش را گذاشته بودند پانوس...
Wednesday, April 26, 2017
چی از همه بزرگ‌تر است؟
در دهکده‌ای سه برادر زندگی می‌کردند که به جز گاو سیاه و سفید چیز دیگری نداشتند. روزی برادران تصمیم گرفتند که دارایی خود را تقسیم کنند و هر کس...
Wednesday, April 26, 2017
دره‌ی جادویی
بالای یک دره‌ی جادویی، دو کوه بلند، یکی در شرق و یکی در غرب وجود داشت. هر کوه، محل زندگی یک پادشاه افسانه‌ای بود. هر دوی آنها پسران «بیرا»، ملکه‌ی...
Wednesday, April 26, 2017
گرگ حریص
دوازده تا گرگ پا به فرار گذاشته بودند و پیرمردها با بیل دنبال آنها می‌دویدند. یکی از گرگ‌ها گفت: «پیرمردها، به خانه برگردید... پدر من صد تا ازگوسفندهای...
Wednesday, April 26, 2017
جوان‌ترین شاهزاده
پادشاهی سه پسر داشت. روزی هر سه پسر را پیش خود خواند و از آنها پرسید: «فرزندان دلبندم! دلم می‌خواهد بدانم که چقدر مرا دوست دارید؟»
Wednesday, April 26, 2017
گرگ و زن
گرگ گرسنه‌ای دنبال غذا بود. وارد دهی شد. صدای گریه‌ی بچه‌ای را شنید. به طرف صدا رفت. زنی از داخل خانه به بچه گفت: «اگر باز هم گریه کنی، تورا...
Tuesday, April 25, 2017
شیر و روباه
شیر آن قدر پیر شده بود که دیگر نمی‌توانست شکار کند. روزی فکر کرد و نقشه‌ای کشید. آن وقت داخل غاری رفت و خودش را به مریضی زد. حیوانات زیادی برای...
Tuesday, April 25, 2017
قصه‌ی پری
بیوه‌زن بدجنسی با دو دخترش زندگی می‌کرد. دختر کوچک‌تر، زیباتر ومهربان‌تر بود وهمه دوست داشتند با او هم صحبت شوند. دخترک که «رز» نام داشت به اندازه...
Tuesday, April 25, 2017