می­ خواهم یک نفر دیگر شوم
عصبانی­ ام، دلم می­ خواهد سر خودم داد بزنم، در اتاقم را بکوبم به هم، چند تا مشت بزنم توی دیوار... با همه دعوا دارم، دلم می­ خواهد یک نفر بهم...
Wednesday, April 10, 2019
الاغ خاکستری
از اوّل پاییز تا حالا، بابا چند بار نقشه کشیده الاغ خاکستری را سربه ­نیست کند. می‏ خواهد تا زمستان نرسیده از شرّش خلاص شود. می‏ گوید: «این الاغ...
Wednesday, April 10, 2019
خاله‌جان همه چیز را می‌شوید
دو سالی است که مادرم را ازدست داده‌ام و دو- سه ماهی می‌شود که زن بابای عزیزی دارم. من و همه‌ی فامیل، خاله‌جان صدایش می‌کنیم. این خاله‌جان عزیز...
Tuesday, April 9, 2019
هدیه‌ی روز معلم
کلاس دوم راهنمایی، معلمی داشتیم که خیلی عبوس و عصبانی بود. کسی جرئت نداشت با این معلم گرم بگیرد. حتی بعضی از بچه‌هایی که با معلم حرفه‌وفن ما...
Tuesday, April 9, 2019
همین ­قدری که هستم
قرار است یک هفته قبل از آغاز محرم، آرام آرام برای برگزاری مراسم مدرسه آماده شویم. کاری که بیش­تر از همه برایش فکر کرده ­ایم، ­آماده ­سازی مدرسه...
Tuesday, April 9, 2019
دانش آموز مارک­دار
با مدیر مدرسه وارد کلاس شد. معلوم بود لباس هایش مارک دار است و خداد تومان قیمتش است. این را من هم که لباس های دست دوم داداشم را می پوشیدم فهمیدم.
Saturday, April 6, 2019
آهـو در دام
در روزگاران قدیم یک شکارچی برای شکار به صحرا رفت. دامش را در گوشه ­ای گذاشت و خود به خانه رفت. در همان هنگام آهویی که از آن حوالی می­ گذشت به...
Thursday, January 31, 2019
پاداش ....
سید حسن قبایش را از تن در آورد، با دقت آن را تا کرد و روی عبایش گذاشت. دانه­ های درشت عرق به پهنای صورتش نشسته بود. پیشکار دستی به سر شانه­ سید...
Thursday, January 31, 2019
ما اینجا می‌مانیم
آقاتقی هول هولکی، صندلی‌ها را جمع می‌کند. صندلی‌ها کف سال کشیده می‌شوند، به هم می‌خورند و صدای جیغی می‌دهند. آقاتقی غر می‌زند و با خود بلند بلند...
Thursday, January 31, 2019
باز هم می‌خواند
پسر نگاهش به پرنده کوچک توی قفس بود، که به سر در مغازه رو به رویی آویزان شده بود. مردی جلو دیدش را گرفت: «چنده؟» و اشاره کرد به کارت های دعای...
Thursday, January 31, 2019
ستارۀ شانس
خودکار قرمز را برمی‌دارم. می‌نویسم پایان، و زیرش می‌نویسم «خانوم نوری، امیدوارم داستان من را دوست داشته باشید.» می‌خواهم بنویسم شما مثل فرشته‌ای...
Thursday, January 31, 2019
چادر نگهبان
سرم زیر آفتاب داغ گُر گرفته بود. داشتم از گرما پس می­ افتادم. سُست و بی­حال بودم. زیر آفتاب تیز، نمی ­توانستم به راحتی اطرافم را ببینم. از لای...
Thursday, January 31, 2019
استاد
کتاب پیش روی سید حسین باز بود اما نگاه او خط اول کتاب مانده بود . ساعتی می شد که سید حسین در فکر بود، نمی دانست باور کند آنچه را که امروز دیده...
Thursday, January 31, 2019
یک روز بارانی
سال سوم ابتدایی بود، یک شنبه‌ها زنگ دوم ورزش داشتیم. یکی دو هفته‌ای از سال تحصیلی گذشته بود. بعد از یک ساعت سر و کله زدن با جدول ضرب و ریاضی،...
Thursday, January 31, 2019
بوی آبگوشت سرظهری
آن روز توی کلاس وقتی معلم گفت: «اولین و روشن‌ترین خاطره ­ی خود را در مورد خانواده بنویسد.» یک خاطره­ ی معرکه­ در ذهنم جان گرفت. یک خانه­ ی کوچک...
Thursday, January 31, 2019
دو برادر
به حرم که رسیدیم راهم را جدا کردم خودم را به گوشه‌ی دنجی رساندم. مادر و حسام رفتند آن طرف. دوست نداشتم حسام را ببینم. مادر کلی نصیحتم کرد: «خوب...
Thursday, January 31, 2019
غربت ....
هنوز از هم دلخور بودند. دلخوری شان اجازه نمی‌داد که نزدیک هم بنشینند. محبوبه یک طرف اتوبوس برای خودش صندلی پیدا کرده بود و رویا یک طرف دیگر....
Thursday, January 31, 2019
وحشت درساحل نیل
همان احساس به سراغش آمد. احساس کرد خوشبخت‌ترین بچه‌ی روی زمین است. زیپ کیفش را کشید و کتابش را بیرون آورد. به طرز اعجاب آوری یادش می‌ماند. نه...
Wednesday, January 30, 2019
مرا هم دعوت کرده ای؟
همیشه همین­طوری سبُک سفر می ­کند. کیف ­دستی را روی زمین می­ گذارم و می­ گویم: «ننه­ جان، حالا واجبه؟ دیر می­شه، اتوبوس می­ره‌ ها!» می­ ایستد،...
Wednesday, January 30, 2019
چند نگین ... جا ماندند
اصلا به کسی چه ربطی دارد که من چند جفت کفش دارم. دلم نمی‌خواهد کفش‌های قدیمی‌ام را به کسی بدهم. می‌خواهم همه را داشته باشم و با هر رنگ لباسم...
Wednesday, January 30, 2019