ساوای مقدس و دیو
روزی ساوای مقدس می‌بایست به دهكده‌ای كه در آن سوی كوهی بود، می‌رفت. هنگامی كه از سربالایی تند و سنگلاخ كوه بالا می‌رفت دیوی را دید كه از روبه...
Wednesday, June 22, 2016
شهزاده و قو دختر
روزی روزگاری پادشاهی بود كه تنها یك پسر داشت. چون پسر ببالید و جوانی برومند شد روزی به قصد شكار از كاخ بیرون رفت و راه خود را در جنگل گم كرد....
Wednesday, June 22, 2016
سرنوشت
روزگاری دو برادر در خانه‌ای كه از پدر به ارث برده بودند با هم به سر می‌بردند. یكی از آن دو مردی سخت كوش و پركار بود؛ همه‌ی كارهای خانه و مزرعه...
Wednesday, June 22, 2016
آش میخ
سربازی، پس از انجام دادن خدمت سربازی خود به خانه‌ی خویش باز می‌گشت. هنوز با دهكده‌ی خویش فاصله‌ی بسیار داشت كه هوا تاریك گشت و شب فرود آمد. نوری...
Wednesday, June 22, 2016
انگشتری جادو
روزی روزگاری بیوه زنی با پسر خردسالش زندگی می‌كرد و جز خانه و باغی كوچك چیزی در جهان نداشت. كار هم نمی‌توانست بكند، چون لنگ و زمینگیر بود و از...
Wednesday, June 22, 2016
چگونه روستاییان دانش خریدند؟
روزی روزگاری روستاییان یكی از دهكده‌های ساحلی عرصه‌ی زندگی را سخت بر خود تنگ یافتند و بر آن شدند كه سبب این وضع را دریابند. پس دهخدا و ریش سفیدان...
Wednesday, June 22, 2016
مواظب باش كه چه می‌گویی!
روزی سگی و گرگی بر آن شدند كه با هم چون دو دوست یكدل به سر برند و دشمنی دیرینه را فراموش كنند. آن دو با هم به مرغزاری رسیدند و قوچی را در آن...
Wednesday, June 22, 2016
زنبور در كلاه
روزی كشیشی دید كه سه كندوی زنبورشان گم شده است. او وعده كرد كه هركس جای آنها را به وی بگوید مژدگانی خوبی دریافت خواهد كرد؛ لیكن از این وعده سودی...
Wednesday, June 22, 2016
لیمو و سپاهیانش
روزی لیمو بر آن شد كه راه زندگی خود را عوض كند. او می‌خواست از سرنوشت تلخی كه داشت بگریزد؛ یعنی كاری بكند كه دیگر او را نخورند. او این عمل را...
Wednesday, June 22, 2016
سه مار ماهی
روزگاری ماهیگیر تنگدستی در دهكده‌ای در كنار دریا می‌زیست. گاه بخت با او سازگار می‌شد و صیدش خوب بود و گاه بخت از او برمی‌گشت و صیدش بد می‌شد،...
Wednesday, June 22, 2016
داماد سلطان و پیرزن بالدار
روزگاری زن و شوهری بودند كه تنها یك پسر داشتند. شبی پسر در خواب دید كه داماد سلطان شده است. چون صبح از خواب برخاست به پدر و مادر خود گفت:
Tuesday, June 21, 2016
كولی چگونه اسبش را فروخت
كولی‌ای اسبی داشت كه چندان پیر گشته بود كه بدشواری قدم برمی‌داشت چه رسد به چهار نعل و یورتمه. مرد بر آن شد كه او را بفروشد و این بار نیز سر خریدار...
Tuesday, June 21, 2016
ارو و قاضی
ارو گاوچران قاضی شده بود و هر روز گاوان او را برای چرا به چراگاه می‌برد و گاو خود را نیز با آنها می‌برد. روزی گاو او با یكی از گاوان قاضی به...
Tuesday, June 21, 2016
پسر بچه و كره اسب
روزگاری مردی بود كه همسرش درگذشته و پسر كوچكی برای او باقی گذاشته بود. مرد با خود اندیشید كه برای او و پسرش بهتر این است كه او دوباره زن بگیرد،...
Tuesday, June 21, 2016
ارو و تزار
هر سال ارو مقداری از بهترین میوه‌های باغ خود را برای تزار به ارمغان می‌برد. روزی او به زن خود گفت: -می خواهم فردا مقداری از این به‌ها را برای...
Tuesday, June 21, 2016
پری كوچك
روزگاری شاهی بود كه تنها یك پسر داشت. شاه و شهبانو پسر خود را بسیار دوست داشتند. چون پسرشان به سن بلوغ رسید جشنی برپا كردند و مردم را نیز دعوت...
Tuesday, June 21, 2016
بزرگترین نسخه‌ی دارو
دهقانی با ارابه‌ای كه گاوی آن را می‌كشید به شهر آمد و در برابر داروخانه‌ای ایستاد. او در بزرگی از ارابه بیرون آورد و آن را به دكان برد.
Tuesday, June 21, 2016
دو پول سیاه
در زمان‌های بسیار قدیم، در دهكده‌ای، مردی بسیار تنگدست زندگی می‌كرد. او به هر كاری دست زده بود، سعی و كوشش بسیار كرده بود، اما در كارش گشایشی...
Tuesday, June 21, 2016
بزرگ‌ترین دروغ‌ها
مردی پسر خود را برای آرد كردن گندم به آسیا فرستاد و سفارشش كرد كه هرگاه به آسیایی برسد كه در آن با مرد كوسه‌ای روبه رو بشود از او حذر كند؛ زیرا...
Tuesday, June 21, 2016
من اهل ساراجئو نیستم
مردی جوان به نزد سلمانی رفت تا ریشش را بتراشد. سلمانی، كه مردی شوخ بود، خواست با مشتری خود شوخی‌ای بكند، پس از او پرسید:
Tuesday, June 21, 2016