زیارت با پای دل
پدرم کارگر بود و وضع مالی خوبی نداشتیم. من کلاس چهارم ابتدایی بودم و هشت خواهر و برادر دیگر هم داشتم. یک روز در مدرسه، معلم‌مان در مورد مسابقه...
Thursday, July 12, 2018
خدمتگذار آستان نور
به اداره رفتم تا درخواستم را به رئیس بخش ارائه دهد. ارتقای شغلی و پاداش می‌خواستم و فقط می‌خواستم خیابان محل کارم را تغییر دهم. وقتی آن مسئول...
Thursday, July 12, 2018
پیوندی آسمانی در قطعه‌ای از بهشت
با معرفی یکی از دوستانم و با تعریف‌هایی که او برایم کرده با خانواده‌ام برای آمدن خواستگار ای به منزلمان صحبت کردم. با خانواده چند باری آمدند...
Thursday, July 12, 2018
پناهگاه دل‌شکستگان
پدرم در روزهای آخر عمرش وصیت نامه‌ای نوشت. او از بازاری‌های بزرگ شهر بود و با همان حال خواست که قبل از مراسم خاکسپاری‌اش، این وصیت‌نامه باز شود....
Thursday, July 12, 2018
برکت همجواری امامزاده
با ۱۲ سال سابقه کار، از کارخانه‌ای که هر روز تولیداتش کم و کارگرانش کمتر می‌شد، اخراج شدم. خدا را شکر که هیچ وقت، حرص مال دنیا را نداشتم، اما...
Thursday, July 12, 2018
استجابت آرزوی دیرینه
هیچ چیز به اندازه شنیدن خبر کربلا رفتن اقوام و آشنایانم، حال مرا خوب نمی‌کرد. دیوانه و مجنون اباعبدالله بودم و با تمام عشق و ارادت هم به آن حضرت،...
Thursday, July 12, 2018
عاشقانه‌ی ویس و رامین
در تاریخ ادبیات جهان، داستان‌سرایانِ بزرگی منظومه‌های جاودانه‌ای آفریده‌اند؛ منظومه‌هایی که قرن‌ها سینه‌به‌سینه و دهان‌به‌دهان از نسلی به نسل...
Sunday, July 1, 2018
نقاش زبردست
پروفسور فلسفه با بسته‌ی سنگینی وارد کلاس شد و بسته را روبروی دانشجویان روی میز گذاشت.
Tuesday, June 12, 2018
دانشجوی نمونه
آن روز در محوطه‌ی دانشکده ایستاده بودم و به اطرافم نگاه می‌کردم که دستی به آرامی شانه‌ام را لمس کرد، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با خوشرویی...
Monday, June 11, 2018
برای یاد گرفتن، فراموش کن!
یکی از دوستانم به نام پل یک اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره‌اش بیرون آمد متوجه پسر بچه بازیگوشی...
Monday, June 11, 2018
مانند مداد باش!
پسر از پدربزرگش پرسید: پدربزرگ درباره چه می‌نویسی؟ پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم. اما مهمتر از آنچه می‌نویسم مدادی است که با آن می‌نویسم....
Sunday, June 10, 2018
سلف سرویسی به نام زندگی
«امت فاکس» نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته بود به یک رستوران سلف سرویس رفت. او که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی...
Sunday, June 10, 2018
زور نزن! فکر کن!
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می‌کردند. یکی از آنها ازدواج کرده بود و زن و چند فرزند داشت. شب که می‌شد دو برادر همه چیز از جمله سود و...
Saturday, June 9, 2018
سخنرانی چرچیل
یک روز شخصی از بازار عبور می‌کرد که چشمش به دکان خوراک‌پزی افتاد.جلو رفت و نان خود را به سر بخاری که از دیگ بلند می‌شد گرفت و نانش را خورد. هنگام...
Saturday, June 9, 2018
یک مشت شکلات
دختر کوچولو وارد مغازه شد و کاغذی را به طرف فروشنده دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته، بهم بدی. فروشنده اجناس دختر را...
Friday, June 8, 2018
شرط بندی ملا
روزی کشاورز فقیری از همسایه خود مقداری پول قرض کرد. همسایه کشاورز که پیرمرد طمعکاری بود، وقتی دید کشاورز توان پرداخت قرض خود را ندارد به طمع...
Thursday, June 7, 2018
سند جهنم
در قرون وسطی و در دوران اوج قدرت کلیساها، کشیش‌ها عقاید و خرافه‌های دینی به وجود آورده بودند، آن‌ها بهشت را به مردم می‌فروختند. مردم نادان هم...
Thursday, June 7, 2018
فنجان رئیس جمهور
مردی نزد شیوانا آمد و از فقر و تنگدستی خود گله کرد و گفت: نمی‌دانم با این فقر و نداری چه کنم؟ خانواده‌ام امیدشان به من است. شیوانا به مرد گفت:...
Wednesday, June 6, 2018
پلیدترین چیز
روزی پادشاهی خواست بداند پلیدترین و کثیف‌ترین کار در دنیا چیست. پس وزیرش را صدا زد و به او فرمان داد تا به دنبال یافتن جواب این سوال برود و به...
Wednesday, June 6, 2018
قضاوت عجولانه
یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. بیشتر مسافران آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود تا اینکه در یکی از ایستگاهها مردی با چند بچه...
Tuesday, June 5, 2018