

مترجم: عظمی نفیسی
خودش بود. شوون بود که روزنامه را با شور و هیجان در دستش تکان میداد و با لحنی آتشین حرف میزد و آلمانیها را متهم میکرد. و مثل این که الان برلن را تسخیر کرده باشد کر و کور و دیوانه به نظر میرسید وگویی از خود بی خبر بود. به عقیده او سازش و آشتی با آلمانیها ممکن نبود. او جنگ میخواست و تشنهی جنگ بود!
- شوون هیچ فکر نمیکنی که شاید هنوز برای جنگ آماده نباشیم؟
با شنیدن این سخن قد برمیافراشت و جواب میداد: «آقا چه حرفها میزنید. فرانسویها همیشه آمادهاند...»
این کلمات را با چنان شدت و حرارتی ادا میکرد که شیشههای پنجره از صدای او میلرزید. واقعاً عجب موجود ناراحت کنندهی احمقی بود! اکنون میفهمم چرا مردم او را مسخره میکردند و تصنیفهای فکاهی و خندهآور برایش میساختند!
بعد از آن ملاقات اولی، تصمیم داشتم حتیالمقدور از او فاصله بگیرم اما تصادف تا مدتی پیوسته او را سر راه من قرار میداد. روزی که آقای «دوگرامونت» وزیر امور خارجهی وقت به مجلس سنا آمد و آغاز جنگ را به اطلاع رسانید و لزوم رفتن به جبهه را به پدران، اعلام نمود، شوون هم در آن جا بود. میان صداهای خفه و لرزانی که پس از شنیدن سخنان دوگرامونت از حاضران بر میخاست، ناگهان فریاد رعدآسای «زنده باد فرانسه» از یکی از جایگاهها بلند شد و توجه همه را به آن سو جلب نمود. این صدا از شوون بود که دستش را تکان میداد و فریاد میکشید و ابراز احساسات میکرد.
بار دیگر او را در اپرا دیدم. این دفعه به جایگاه نوازندگان رفته بود و اصرار داشت که آهنگ مهیج «رن آلمان» نواخته و خوانده شود و چون خوانندگان هنوز با این سرود آشنا نبودند فریاد میزد: «پس از این قرار یاد گرفتن رن آلمان از گرفتن آن بیشتر وقت میخواهد!»
چیزی نگذشت که دیگر شوون مرا به ستوه آورد. به هر کجا که میرفتم، در گوشهی هر کوچه و خیابان، این مرد بیعقل را میان طبلها و پرچمهای نظامیان میدیدم که بین سربازان عازم جبهه سیگار توزیع میکند و با آنان سرود ملی میخواند و به ماشینهای حامل زخمیها درود و سلام میفرستد. خلاصه، این موجود پرشور همه جا چنان غوغایی برپا کرده بود که گفتی ششصدهزار شوون در پاریس وجود دارد. راستی گاهی دلم میخواست درِ اتاق را به روی خود ببندم و خود را محبوس سازم تا بلکه از شرّ او آسوده گردم. اما بعد از شکستهای پی در پی «ویسمبورگ» و «فورباک» در آن روزهای خفقانآور و پر هیجان کدام فرانسوی بود که بتواند یک دم در جای خود بند شود. آری همهی مردم در تب و تاب بودند و برای آن که از خبرهای جنگ آگاه شوند نگران و مضطرب به این سو و آن سو میدویدند و اغلب با چهرههایی منقلب و آشفته شب تا به سحر زیر نور لرزان چراغها در کوچهها قدم میزدند. یک شب که من هم مانند دیگر مردم آواره و پریشان در خیابان راه میرفتم باز شوون را دیدم. این مرد عجیب به گروههای مردم، که ساکت و ماتمزده این جا و آن جا گرد هم جمع میشدند، نزدیک میشد و با دادن خبرها و نویدهای خوش سعی میکرد آنان را به پیروزی نهایی امیدوار گرداند. با وجود همه مصائبی که با آن رو به رو بودیم هنوز خوشبین بود و بیست بار پی در پی تکرار میکرد: «خواهید دید، بزودی سربازان بیسمارک تا آخرین نفر نابود خواهند شد...»
عجب در این است که شوون دیگر به نظر من مسخره و خندهآور نمیآمد. با اینکه به گفتههایش ایمان نداشتم از سخنانش لذت میبردم.
آری در درون این مرد، که نادانی و کوتهبینی و غرور ابلهانهاش به کسی پوشیده نبود، نیرویی شگرف و زنده و خلل ناپذیر وجود داشت که چون شعلهای فروزان قلوب اطرافیان را گرم و روشن میساخت.
طی ماههای تمام نشدنی آن زمستان سرد و طاقتفرسا، هنگامی که پاریس در محاصرهی دشمن بود ومردم پایتخت جز نان خشک و گوشت اسب و سگ خوراک دیگری نداشتند، همه خود را به شنیدن سخنان مهیّج و نیروبخش شوون محتاج میدیدیم. بلی، به تصدیق تمام پاریسیها اگر شوون نبود پاریس مسلماً بیش از هشت روز نمیتوانست پایداری کند. در همان آغاز محاصره تروشو (1) میگفت: «دشمن هر وقت اراده کند داخل شهر خواهد شد.»
اما شوون پیوسته تکرار میکرد: «دشمن هرگز جرئت قدم گذاشتن به پاریس را نخواهد داشت.»
تفاوت بین این دو این بود که یکی ایمان داشت و دیگری ایمان نداشت. شوون به مارشال بازن و نقشههای جنگی او اعتقاد داشت و هر شب به نیروی خیال شلیک توپهای فرانسوی را به سوی دشمن به گوش خود میشنید و شگفت این جا است که این مرد روح خوشبینی و امید را چنان در ما دمیده بود که کم کم ما هم شبها همان صداها را میشنیدیم.
آری، شوون بود که قبل از همه در آسمان تیره و گرفته، بالهای سفید کبوتر آرامش و صلح را مشاهده میکرد. هنگامی که گامبتا (2) پیامهای پوچ و توخالی خود را برای ما میفرستاد شوون بود که جلو عمارت شهرداری با صدای رعدآسای خود آنها را برای ما میخواند. در شبهای سرد زمستان، زمانی که مردم برای گرفتن تکهای گوشت ساعتها در برابر دکانهای قصابی میان گل و برف صف میبستند، باز هم شوون بود که لبهای آن گروه گرسنه و درمانده را به خنده و آواز باز میکرد و آنها را به شادی کردن وا میداشت. همین که به خواندن سرودهای ضد آلمان آغاز میکرد ولگردهای پاریس با او همصدا میشدند و آن وقت چهرههای زرد و گرفتهی مردم لحظهای شکفته میشد و نور سلامتی و نشاط به آنها میتابید. اما دریغا، جد و جهد شوون به جایی نرسید.
یک شب هنگام عبور از کوچه «درواو» جماعتی را دیدم که نگران و پریشان در مقابل عمارت شهرداری گرد هم آمدهاند. در همان سکوت و تاریکی پاریس محنت زده ناگهان صدای شوون به گوشم رسید که فریاد میزد: «هم اکنون سربازان ما ارتفاعات «مونترتو» را اشغال کردهاند.»هشت روز بعد بلایی، که از آن وحشت داشتیم، به سرمان آمد و پاریس به تصرف دشمن درآمد. از آن به بعد بندرت شوون را میدیدم. یکی دو بار در خیابان با او مصادف شدم. با همان شدت و حرارت سابق سخن میگفت و این بار مردم را به انتقام کشیدن از آلمانیها دعوت میکرد اما دیگر کسی به حرفهای او گوش نمیداد. پاریسیها دیگر از فقر و فلاکت به ستوه آمده و تشنهی تفریح و آرامش بودند. شوون بیچاره باز با حرکاتی پرابهت بازوانش را تکان میداد و سخنان مهیّجی ادا میکرد اما مردم به جای این که دور او حلقه بزنند به محض دیدنش از وی دور میشدند. بعضی او را مزاحم و برخی او را جاسوس میخواندند.
بزودی روزهای شورش فرا رسید و جنگ داخلی و برادرکشی آغاز گشت. پرچم سرخ به اهتراز درآمد و پاریس تحت قدرت و نفوذ سپاهیان قرار گرفت. شوون که مورد سوء ظن قرار گرفته بود دیگر جرئت نمیکرد از خانهی خود خارج شود. با این همه در آن روز شوم، که دشمنان فرانسه میخواستند ستون معروف میدان «واندوم» را پایین بکشند و سرنگون کنند، همه میدانستند شوون قطعاً در میان جمعیت است. عدهای بیسروپا بدون این که خود او را ببینند برایش سوت میزدند و به وی ناسزا میگفتند.
همین که ستون بر زمین غلتید افسران آلمانی، که در عمارت ستاد نشسته و مشغول نوشیدن نوشابه بودند، خنده کنان لیوانهایشان را بلند کردند و فریاد شادی سر دادند.
تابیست و سوم ماه مه از شوون خبری نشد. بیچاره در این مدت در زیرزمینی مخفی بود و از شنیدن سوت گلولههای فرانسوی، که به خانههای پاریس میبارید، مأیوس شده بود. با این همه یک روز همین که گلوله باران برای مدت کوتاهی متوقف شد پای به خیابان نهاد. از یک طرف چشمش به سنگرهایی که پرچمهای سرخ بر فرازشان در اهتزاز بود افتاد، از طرف دیگر دو نفر سرباز فرانسوی را، که همان روز با هنگ خود از ورسای به پاریس منتقل شده و اینک تفنگ بدوش با قدّی خمیده از کنار دیواری راه میسپردند، مشاهده نمود. در دم به سوی سربازان دوید و فریاد زد: «زنده باد فرانسه!»
صدایش بین شلیک گلولههایی، که از دو جانب نثارش گشت، خاموش شد. بازی سرنوشت این بدبخت فلک زده را بین حریفانی که به خون هم تشنه بودند و قصد تیراندازی به یکدیگر داشتند، قرار داده بود. مرد بیچاره به وسط خیابان غلتید و دو روز تمام با بازوهای گشوده و چهرهی بیرنگش در همان جا ماند.
به این ترتیب شوون قربانی جنگهای داخلی شد. او آخرین فرانسوی بود که در نتیجهی این جنگها چشم از این جهان فرو بست.
پینوشتها:
1. تروشو در سال 1870 رئیس سازمان دفاع ملی فرانسه و فرماندار پاریس بود و عاقبت هم نتوانست از هجوم آلمانیها به پاریس جلوگیری نماید.
2. گامبتا، سیاستمدار مشهور فرانسوی و عضو سازمان دفاع ملی بود. و با نطقهای بلیغ و آتشین پیوسته مردم را به پایداری در برابر دشمنان دعوت مینمود.
دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.