The current route :
داستان
دم شاهزاده خانم فیلان
روزگار زنی سه پسر داشت كه همه او را بسیار دوست میداشتند چون زن پیر و فرسوده و ناتوان گشت و مرگش نزدیك شد، پسرانش بر آن شدند كه وعدهی چیزی را به وی بدهند كه در مدت بیماری دلش با اندیشیدن به آن خوش باشد.
داستان
كدوی جادو
شامگاهی مادری پس از یك روز كار پر رنج به دهكدهی خود برمی گشت. زنبیلی بر سر نهاده بود. دختر كوچكش هم كه «فیوریرا» (Furaira) نام داشت، به دنبالش میآمد. فیوریرا كه دختركی زیبا بود در جادههای باریك پر گرد...
داستان
چهل و هفت رونین
در آغاز سدهی هیجدهم میلادی - که این داستان در آن هنگام رخ داده - کشور ژاپن به دست نایبالسلطنهای اداره میشد که او را شوگون مینامیدند.
داستان
گربهی خونآشام
گربهی بزرگ و سیاهی نرم نرمک و بیصدا در باغچهای وارد شد که شاهزاده هیزن نابشیما پیوسته با دختری اوتویو نام در آن جا گردش میکرد. گربه در جایی تاریک پنهان شد و جز دو چشم درخشان چیزی از او دیده نشد.
داستان
بیل دریا
در زمانهای پیش ماهیای که آن را بیل دریا مینامند (از سنگپشتانی است که در خاور دور گوشتش را میخورند) مانند امروز دهانی دریده و گشاد نداشت. اما روزی اوزوم به همراه پسر خدا به دریا آمد تا همهی ماهیان...
داستان
عروس دریا
پیشترها ماهیای که آن را عروس دریا مینامند ماهیای بود چون دیگر ماهیان. کالبدی غضروفی و بالههایی و دمی داشت. روزی شاه دریاها او را به مأموریت مهمی فرستاد.
داستان
اوآتانابه و جادوگر
«خبر دارید؟ جادوگر بامداد امروز هم مردی را کشت!» این خبر از دکانی به دکان دیگر میان پیشهوران وحشتزدهی محل گشت. گروهی از مردمان در کوچه گرد آمده بودند و دربارهی این واقعه گفتوگو میکردند.
داستان
پشیمانی کوماگای
کوماگای نائوزانه با کلاهخود و گردنپوش آهنین و خفتان چرمین پوشیده از تیغهها و لوحههای فلزی و شانهبندها و بازوبندها و زانوبندها و ساقبندها و دستکشهایی که توی آنها چرمین و رویشان آهنین بود و چکمههای...
داستان
مگس هیمجی
این شهر دژی استوار با بنایی پنج اشکوبه داشت. گرداگردش خندقهای ژرفی کنده بودند و بارههایی با سنگهای سخت و بزرگ در اطراف آن برآورده بودند.
داستان
دو دایمیو و نوکرشان
روزی دایمیویی رهسپار کیوتو شد. او مردی بلندبالا و لاغر اندام بود.
دایمیو با خود میگفت: «صد حیف که نتوانستم نوکری برای خود پیدا کنم تا در شهر بزرگ همراهم باشد.»