The current route :
#تاریخ انقلاب اسلامی در راسخون
#تاریخ انقلاب اسلامی در مقالات
#تاریخ انقلاب اسلامی در فیلم و صوت
#تاریخ انقلاب اسلامی پرسش و پاسخ
#تاریخ انقلاب اسلامی در مشاوره
#تاریخ انقلاب اسلامی در خبر
#تاریخ انقلاب اسلامی در سبک زندگی
#تاریخ انقلاب اسلامی در مشاهیر
#تاریخ انقلاب اسلامی در احادیث
#تاریخ انقلاب اسلامی در ویژه نامه

لبخند بر منتظر ملکوت
سردار شهید حاج «یدالله کلهر»، جانشین لشکر «10 سید الشهدا(ع)»، در عملیات «والفجر 8» (فاو) بهشدت از ناحیة کمر و دست راست مجروح شد و مدت شش ماه در

شکست بدون شکست
دو، سه روز به عملیات مانده بود و ما در خط مقدم بودیم. در خط اعلام کردند که هرکس میخواهد کنکور بدهد بیاید. حدود سیزده تا پانزده نفر بودیم که قصد شرکت در کنکور داشتیم

حاج مجید؛ پسری که به پدرش دستور داد!
ترسیده بودم. چند نفر بچّهدبیرستانی تظاهرات راه انداخته بودیم، حالا نیروهای شهربانی داشتند به طرفمان تیراندازی میکردند. آمدم برگردم، که دست گذاشت روی شانهام و گفت:

آنان نیامده بودند که برگردند!
جنگ که شروع شد، دانشآموز بودم. سنّم کم بود و برای ثبتنام بسیج قبولم نمیکردند. عضویت در بسیج را با شناسنامة برادرم شروع کردم! یک سالی از من بزرگتر بود.

هشت ساعت در مسیر هشت ساله
ما نشستهایم و تماشا میکنیم؛ توپها شلیک میشوند. هواپیماها، تانکها، مردم شهر و سربازها شلیک میکنند. میبینیم که چند نفر زخمی میشوند و روی زمین میافتند

پشت دروازة بهشت
بیسیم یک لحظه قطع نمیشد. حاج «حسین» هم تأکید داشت که «رحیم» حرف بزند. میگفت: «آقا رحیم! بگو اطرافت چه خبر است؟ عراقیها تا کجا جلو آمدهاند؟ بچهها کجا مستقر شدهاند؟

برگردیم؛ ما همخانة مین بودیم
ما نباختیم؛ چون پشیمان نیستیم و پشیمان نیستیم؛ چون نباختیم. ما بردیم؛ چون دفاع کردیم و دفاع کردیم؛ چون مَردیم. ما جنگیدیم؛ چون غیرتمندیم و غیرتمندیم؛ چون مسلمانیم.

آخرین مین، آخرین دانة تسبیح
کتابهایش را جمع کرد و توی کمد گذاشت. دست برد و یکی را برداشت و شناسنامهاش را میان آن جا داد. مهم نبود چه کتابی، فقط میخواست وقتی از جلوی چشم مادر رد میشود،

الگویی که النگو نداشت
برای زن مسلمان ایرانی و هر زن آزادهای در جهان ارائه کنیم. بیشک شهدا راه درازی را که هر سالک الی الله در سالهای طولانی طی میکنند، یک شبه طی کردند و به لقای الهی نائل آمدند.

«خون چکیده»
سرش را چسباند به شیشه. آسمان را نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. چشمش افتاد به ماه؛ ماه نیمة شعبان که تمامرخ به زمین لبخند میزد. با صدای گریة نوزاد به خودش آمد. ماه کوچکش را