The current route :
داستان
او بر آستين پيامبر خدا مي نشيند
حتي اگر بسيار نحيف و ناتواني، باز هم مي تواني درهاي ملکوت را باز کني. حتي اگر بي نهايت کوچک و ناچيزي، باز هم مي تواني به ملکوت آسمان برسي. حتي اگر فقط يک روز فرصت داشته باشي، باز هم مي تواني کاري بزرگ...
داستان
جبران
علامه از حرم بيرون آمد. قطرات اشک بر مژگان مشکي اش مي درخشيد. با سر انگشتان، تري چشمش را گرفت و سخت به آن خيره شد. انگار عيار طلايي را مي سنجد!
علامه يک قدم بر مي داشت و آهي مي کشيد. از دور معلوم بود...
داستان
سفر عشق
يک هفته از حرکت کاروان گذشته بود که به «حاجر» رسيدند. حاجر آب فراوان داشت و فرودگاه حاجيان بود. قافله درنگ کرد. خيمه ها افراشته شد. معلوم بود شب را در آن جا خواهد ماند. رنگي از اندوه چهره ي امام را پوشانده...
داستان
دانستانهاي كوتاه ورزشي
شب و سياهي، او را در آغوش گرفته بودند. پيراهن آزادي و شادابي را ناخواسته از تن به دركرده بود. احساس خفگي و حسرت، او را درخود غرق مي كرد. از خود مي پرسيد: «چرا من؟ مي خواستم باز هم اولين و برترين باشم!...
داستان
مروت و جوانمردي
آورده اند كه دركرمان پادشاهي بود كه كرم و مروت بسيار داشت. عادت او آن بود كه هرغريبي به شهر مي آمد سه روز مهمان او بود. وقتي كه عضدالدوله به كرمان حمله آورد، او طاقت مقابله با عضدالدوله را نداشت، در قلعه...
داستان
اعتراف به گناه، خصلت جوانمردان
يكي ديگرازاصول اخلاقي جوانمردان اين بو كه چون درخود اراده و قدرت را به حدّ كمال يافته بودند، ناجوانمردي مي دانستند كارخلافي انجام دهند و گناه آن را به گردن ديگري بيندازند. دركتاب هاي اخلاقي ما نمونه هاي...
داستان
جوانمردان و حق نان ونمك
يكي ازاصول جوانمردي، رعايت «حق نان و نمك» است. جوانمردان به اين اصل، بسيار پايبند بوده اند و هرگزحق نان و نمك را زير پا نمي گذاشتند. شگفت آنكه حتي كساني كه با وجود داشتن روحيه و طبع جوانمردي، گاهي به كارهاي...
داستان
حكايتي شگفت انگيزازيك جوانمرد
ابراهيم بن سليمان بن مروان گويد كه درآن وقت كه نوبت خلافت ازبني اميه به بني العباس انتقال يافت، و بني العباس، بني اميه را مي گرفتند و مي كشتند، من بيرون كوفه بر بام خانه اي كه به صحرا مشرف بود نشسته بودم....
داستان
امتداد دوستي
هيچ كس توي كلاس باهاش هم صحبت نمي شد. يه جورايي توي خودش بود. آروم و ساكت و خيلي هم درس خون. سر و وضعش هم خيلي مناسب نبود. البته رضا مي گفت:
داستان
طلبه اي از سبزوار
آفتاب با درخشندگي تمام در آسمان خودنمايي مي کرد. هوا گرم و طاقت فرسا بود ولي جمعيتي که در ميدان بزرگ شهر جمع شده بودند؛ چنان مجذوب مباحثه کشيشان مسيحي و عالمان مسلمان بودند که گرماي هوا را به کلي فراموش...