The current route :
داستان
در حوالي گناه
سلام نماز صبحش را كه داد، گوشي تلفن همراهش را برداشت. نوشت: «سلام. ميخوام بيام تو فريزر!1» و ارسالش كرد. چند ثانيه بعد، گوشي تكزنگي زد. پيام كوتاه ارسال شده بود.
همسرش گفت: «اين وقت صبح براي كي اساماس...
داستان
قلب بزرگ
واختانگ آنانیان نویسنده این داستان در 1905 در بخش بدیع و خوشمنظره ارمنستان به دنیا آمد. در دهكدهای كوچك در میان كوهها و جنگلها به رشد رسید. در كودكی با عشق به طبیعت آشنا گشت. حریصانه به آوازهای خنیاگران...
داستان
كابوس
چيزي به ساعت ده نمانده . خدا كند به موقع برسم . خيابان مثل هميشه شلوغ است . باد پرچمهاي افراشته دو طرف خيابان را تكان ميدهد . از روي زمين گرد و غبار و خاشاك به هوا بلند ميشود.
به چهار راه نزديك ميشوم....
داستان
مرد قهوهچی
ـ ببخشید آقا من شما رو به جا نیاوردم، همیشه چی سفارش میدادین؟! چند وقت است كه به اینجا نیامدین؟! شما منو میشناسین؟!
پیرمرد هیچ عکسالعملی نشان نداد، حتی به او نگاه هم نکرد. ولی پس از چند ثانیه گفت:
ـ...
داستان
لقمه نان
معرفینامه را بهدست مرد عینكی داد. مرد نگاهی به كاغذ و جوان كرد. پوشه زردی از كشوی میز بیرون آورد. نامه را به ورقهای سنجاق كرد. گوشی تلفن را برداشت، چهار را چرخاند. پنكهای بالای سرش ناله میكرد و میچرخید.
ـ...
داستان
جنون سبز مایل به بنفش
شايد اصلاً همه چيز فقط يك توهم است. شايد همه اين ماجراها چيزي جز «ساخته ذهن» يا بهقول امروزي ها «انعكاس ضمير ناخودآگاه در ضمير خودآگاه» نيست. من نميدانم. اما فكر ميكنم همه ماجرا از دوستي با ودود آغاز...
داستان
پاسبان گربه روی دیوار
گره روسری را باز میكنم. یك وقت فكر نكنی زشت شدهای. نه میخواهم بدانی بیشتر از این بلد نیستم بشمارم. همان سری كه موهای خرماییاش میآمدند تا روی باسن؛ موهای مخملیات. موهایش از موهای مادر هم نرمتر بود....
داستان
روز برفي
در آن كوه بزرگ خانه كوچك مك بامبل قرار داشت. او به تنهايي در خانه ي خيلي كوچكي در ميانه راه بالائي كوه بن مكديو در اسكاتلند زندگي مي كرد. خانه كوچك او بيرون از جنگل كاج ساخته شده بود و او مي توانست هر...
داستان
چادر
مرد جلوي آينه ايستاده بود و سبيلهايش را تاب ميداد. در حاشيه آينه، حلقههاي آهني، در هم فرو رفته و دورتادور آينه را گرفته بود و رنگشان به سياهي ميزد. صورت مرد در گردي دايره جا گرفته و بالاي ابروهايش با...
داستان
قرمز،سیاه،طلایی
قبل از زدن كليد مهتابيها، نور سبز رنگي كه روي شيشه پنجره اتاق و حاشيه پردهها پخش شده است، مرا به سمت خود ميكشد.
گنبد كوچك مسجد آنور خيابان، غرق در نور است. نفس خستهام، روي پنجره...