The current route :
داستان
سه برادر
یكی بود،یكی نبود. پادشاهی بود و سه پسر داشت. دو تا كور كور بودند و آن یكی چشم نداشت. پسری كه چشم نداشت، روزی خواست كه به شكار برود. رفت به اسلحه خانهی پدرش. سه تا تفنگ دید. دو تاش شكستهی شكسته بود و...
داستان
كچل و شیطان
یكی بود، یكی نبود. كچلی بود كه برای مردم گاو میچراند و همه از كارش خیلی راضی بودند. روزی كه گاودارها دور هم جمع شده بودند و از این در و آن در حرف میزدند، صحبت كشید به كاردانی و لیاقت كچل. یكی گفت: «بیایید...
داستان
حضرت سلیمان و جغد کوچولو
روزی بود، روزگاری بود. حضرت سلیمان که فرمانروای تمام جانوران بود، با زنی ازدواج کرد. روزی این زن به حضرت سلیمان گفت: «یک قالیچهی قشنگ و یک رختخواب نرم از پر پرندهها برایم درست کن».
داستان
مردی كه به آن دنیا رفت و برگشت
در زمانهای قدیم، مردی تو دهی زندگی میكرد و كارش سلمانی بود. ثروت این مرد از حد و حساب گذشته بود و تو این دنیا هیچ غم و غصهای نداشت، جز این كه اجاقش كور بود و از اولاد بینصیب بود. روزی كه حسابی غصه...
داستان
جن و شاطر
در زمانهای خیلی قدیم، مرد شاطری زندگی میكرد و این بابا مقداری گندم داشت. یك روز صبح از خانه بیرون رفت و زمینش را شخم زد. غروب كه به خانه برگشت، زنش گفت: «مرد! دیگر نان نداریم. آردمان تمام شده و نتوانستهام...
داستان
سگ پاكوتاه
روزی بود، روزگاری بود. سه تا خواهر بودند كه تمام مال و منالشان یك نردبان بود و یك آسیاب دستی و یك سگ پا كوتاه. نردبان را خواهر بزرگه برداشت و گفت: «این چیز خوبی است. آن را به هركس بدهم، كارش را میكند...
داستان
تنبل
روزی بود، روزگاری بود. یه بابای تنبلی بود كه پسر لاغر و ضعیفی داشت به اسم لطیف. زن تنبل كه از دست شوهرش عاجز شده بود، روزی به زن همسایه گفت: «فكری كردهام تا شاید بتوانم شوهرم را از خانه بیرون بفرستم...
داستان
پرندهی آبی
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود كه هرچه زن میگرفت، بچهدار نمیشد. روزی درویشی به قصر این پادشاه آمد و سیبی به او داد و گفت: «نصف این سیب را خودت بخور و نصف دیگر را بده به همسرت. همسرت...
داستان
پسر شاه پریان
روزی بود و روزگاری بود. زن و مردی بودند كه هفت تا دختر داشتند یك روز مرد، زن و بچههایش را جمع كرد و گفت: «من میخواهم به مسافرت بروم. هركس هرچی میخواهد، بگوید تا برایش بیاورم.»
داستان
ملك خورشید
یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچكی نبود. در زمانهای خیلی قدیم، پادشاهی بود كه پسری داشت به نام ملك خورشید. ملك خورشید كه بزرگ شد، روزی پادشاه پسره را خواست و گفت: «ای فرزند! بدان و آگاه باش كه دنیا...