The current route :
داستان
نگرانیهای یک بچه کبک قرمز
لابد میدانید که کبکها به طور دستهجمعی حرکت میکنند و در شکافها و شیارهای مزارع لانه میسازند و به اندک صدایی، مانند مشتی دانه، که به اطراف بیفشانند، به هر سو پراکنده میشوند. من بچه کبک کوچکی هستم...
داستان
آینه
دخترک پانزده سالهای از نژاد نیمه بومی و نیمه فرانسوی، که از لطافت و طراوت به شکوفههای زیبای بهاری میماند، به اروپای شمالی و کرانههای رود «نیهمن» آمده است. این موجود دلربا را، که تا به حال در نواحی...
داستان
پاپ مرده است
دوران کودکی من در یکی از شهرستانهای بزرگ سپری گشته است. رودخانهی خروشان و مواجی که از میان شهر ما میگذشت، خیلی زود عشق سفر و دریانوردی را در من پدید آورد. هنوز هم وقتی به آن پل باریک پیادهرو، که به...
داستان
دعاهای نیمه شب
«گاریگو» گفتی قارچ در شکم بوقلمونها گذاشتند؟ - بلی جناب کشیش. نمیدانید چه بوقلمونهای چرب و چاق و چلهای بود. خود من برای پر کردن شکمشان به آشپز کمک کردم. آن قدر قارچ در دلشان گذاشتیم که وقت سرخ کردن...
داستان
افسانههای عید میلاد مسیح، شب زندهداری
شب عید است. آقای «ماژسته» سازندهی آب سلتز (لیموناد) در ناحیهی «ماره» از یک شبنشینی خودمانی و کوچکی، که منزل یکی از دوستانش تشکیل شده بود، خارج شده است و در حالی که آهنگی را زیر لب زمزمه میکند به خانهی...
داستان
خانهی فروشی
بر فراز در چوبی، که درزهایش از هم باز شده بود و قسمت پوسیدهی پایین آن ریگهای باغچه را با خاک نرم جاده به هم مخلوط میکرد، لوحهای با کلمات «خانهی فروشی» از مدتها پیش نصب شده بود. از خاموشی و سکوتی...
داستان
آخرین کتاب
مردی که در راه پله به من برخورد خبر مرگ او را به من داد. چند روز بود میدانستم این واقعه شوم دیر یا زود رخ خواهد داد. با این همه مثل این که خبر غیر منتظرهای شنیده باشم از بهت و اندوه بر جای خشک شدم. با...
داستان
سوپ پنیر
اتاقی است در طبقهی پنجم درست زیر شیروانی. پنجرهی کوچک آن، که در چنین شب تاریک زمستان اصلاً از خارج دیده نمیشود، مستقیم در معرض برف و باران قرار گرفته است.
داستان
اولین شب نمایش تأثرات نویسندهی نمایشنامه
نمایش سر ساعت هشت شروع خواهد شد. پنج دقیقهی دیگر پرده بالا خواهد رفت. کارگردان و مهندسین فنی و کارگران همه سرکار خود حاضر هستند. هنرپیشگانِ پردهی اول به روی صحنه میآیند و قیافههایی را که باید در آغاز...
داستان
سه بار اخطار
من که نامم «بلیرز» و شغلم نجاری است براستی به شما میگویم که اگر باباتییر خیال میکند میتواند درس عبرتی به ما پاریسیها بدهد معلوم میشود که هنوز ما مردم پاریس را درست نشناخته. آقاجان ملاحظه میکنید...