The current route :
داستان
زاهد و امتحان الهی
... در زمانهای بسیار دور کوهی و در نزدیکی شهری، زاهدی زندگی میکرد که از دنیا بریده بود و در کوهها مشغول عبادت و مناجات با خداوند متعال بود. او از همه چیز و همه کس دل کنده و از شهرنشینی و همنشینی با مردم...
داستان
استاد و شاگردانش
... در یکی از شهرهای بزرگ مکتبخانه ای بود که استادی در آنجا کار تعلیم و تربیت بچهها بر عهده داشت. در آن زمانها، آنهایی که درس میخواندند تعدادشان کم بود و مکتب خانهها نیز که همان مدرسههای فعلی میباشند،...
داستان
شیخ محمد سرزی
... در دوران قدیم در شهر غزنین، زاهدی زندگی میکرد که نامش شیخ محمد سرزی بود. این زاهد متقی بسیار خویشتن دار و پرهیزگار بود و روزها روزه میگرفت و شبها را نیز به دعا و نیایش میپرداخت و همیشه ایام را به...
داستان
وزیر مکار و قوم نصاریان
... در روزگاران گذشته، بعد از ظهور حضرت عیسی علیه السلام با آنکه آن حضرت کتاب و شریعت آورد و همگان را به سوی دین عیسوی دعوت کرد و تمامی مردم دنیا از هر طبقه و صنفی که بودند به دین وی گرویدند، اما او
داستان
خواب گنج دیدن
... در روزگاران دور در شهر بغداد مردی زندگی میکرد که از پدرش به او ارث و میراث زیادی رسیده بود. او مردی خوشگذران بود و زیاد ولخرجی میکرد و همیشه مهمانی میداد و از میراثی که پدرش برای او گذاشته بود،...
داستان
قضات حضرت داود (علیه السلام)
... در زمان حضرت داود علیه السلام روزی دو نفر با هم مشغول مشاجره بودند. پس آنها نزد حضرت داود آمدند و از آن حضرت تقاضای قضاوت میان خودشان را کردند.
داستان
زاهد بی باک و مسجد دلهره آور
... در زمانهای نه چندان دور در نزدیکی شهر ری که اکنون نزدیک تهران بزرگ است و در آن مرقد مطهر شاه عبدالعظیم میباشد، مسجدی بود که بسیار قدیمی بود و همه جا شایع شده بود که هر کس در آن مسجد یک شب را بخوابد،...
داستان
گوسفند و گاو و شتر
... روزی از روزها، گوسفندی و شتری و گاوی با هم در حال رفتن به خانه شان بودند، که در بین راه تکه علف تازه ای که غذای لذیذی برای چارپایان است یافتند و هر یک میخواستند که آن را برای خود بردارند، چونکه مقدار...
داستان
موسی (ع) و مرد زیاده طلب
... در زمان حضرت موسی علیه السلام شخصی بود که بسیار زیاده خواه بود و دوست داشت هر آنچه که ندارد را بدست آورد و آنچه را که نمیداند، بداند و آنچه را که نمیتواند انجام دهد.
داستان
شیر و روباه و گرگ
... در یک روز از روزهای خدا، شیر سلطان جنگل به همراه گرگ و روباه که خدمتگزارانش بودند برای شکار به کوه و دشت رفتند و با یکدیگر تمام کوهها و دشتها را زیر پا گذاشتند.