The current route :
داستان
ميهمان هايي از جنس نور...
تحمل هر چيز را داشت به جز اين يک مورد! علي را از دوران کودکي مي شناخت. بچه محل بودند و پابه پاي هم، قدم در مدرسه گذاشته بودند. آنها سال هاي تحصيل را با هم پشت سر گذاشته و ديپلم گرفته بودند. علي اخلاق خاصي...
داستان
يک گلوله به خاطر يک ميليون
بدو، بدو، بدو! اين چيزي است که من مرتب به خودم مي گويم. با برداشتن هر قدم، قلبم تندتر و تندتر مي زند. پشت سرم را که نگاه مي کنم، استيو را مي بينم که در حال سکندري خوردن است؛ چون پايش به ريشه ي يک درخت...
داستان
از کوره در رفت
چند سرود را براي مناسبت هاي مختلف و يک سرود را هم براي مسابقه آماده کرده بوديم. از ابتداي سال تحصيلي هم مربي پرورشي مان آقاي کيايي گفته بود که يک سرود خوب هم براي مراسم روز معلم آماده کنيد. ما هم شعر خوبي...
داستان
يک خاطره از يک سفر
دو - سه سال قبل قرار شده بود براي ما پنجمي ها يک سفر ترتيب دهند. انتظارها بالاخره به سر رسيد. همراه آن، رضايت نامه ها و خبرها هم رسيد که: «مي خواهيم به عنوان جايزه ببريم تان شيراز. منتها شش هزار تومان...
داستان
نگراني. . .
با تمام عصبانيت و قدرت، ليواني که در دست داشتم به زمين کوبيدم که هزار تکه شد و بر جانم فرو رفت. زير لب گفتم: «خدايا! من چرا اينطور شدم؟ همه اش تقصير اين حسين است!» حسين، برادر کوچکم بود. پسري بازيگوش که...
داستان
بياييد برنامه بريزيم
ديشب بابا ما را تا نصف شب بيدار نگه داشته بود که براي روز تعطيل، يعني امروز برنامه ريزي کند و مثلاً يک روز به ياد ماندني را شروع کنيم و به پايان برسانيم. بعد از کلي حرف، پيشنهاد، انتقاد و اين حرف ها، بالاخره...
داستان
قبل از آفتاب
هي صدايم زد:حسن، حسن جان، پاشو عزيزم، بلند شو وقت نماز است، پاشو.دير شد!يك يا علي بگو و بلند شو.حسن جان !اوف ،خواب زده ام كرد، اما وقتي رفتش ،خود م را زد م به خواب.او هم خسته شد و رفت.نكند حالا بابا بيايد؟اين...
داستان
سيرک
آن خانواده تاثير بسيار زيادي روي من گذاشتند که حالا برايتان مي گويم. هشت تا بچه بودند که فکر مي کنم همه شان زير دوازده سال سن داشتند. به نظر نمي رسيد خانواده پولداري باشند چون لباس هاي کهنه و ارزان قيمت...
داستان
توطئه شبانه
دشمنان رسول خدا (ص) با يهود هم قسم شدند براي قتل پيامبر (ص)، گروه ترور رسول خدا (ص) نخبگان رياست طلب عرب از تبار مهاجراني بودند که بعضي شان حتي فاميل رسول خدا (ص) نيز بودند. تصميم آن بود که در يکي از گردنه...
داستان
محلي براي همه کار
مقاومت فايده اي نداشت. بايد مي رفتم واکسنم را مي زدم وگرنه تا شب بايد در مورد اين موضوع با مادرم بحث مي کردم. زير لب غرولند مي کنم:
- پس اين هم سال که واکسيناسيون عمومي انجام نمي شد، همه داشتند از سرخک...