The current route :
#تاریخ انقلاب اسلامی در راسخون
#تاریخ انقلاب اسلامی در مقالات
#تاریخ انقلاب اسلامی در فیلم و صوت
#تاریخ انقلاب اسلامی پرسش و پاسخ
#تاریخ انقلاب اسلامی در مشاوره
#تاریخ انقلاب اسلامی در خبر
#تاریخ انقلاب اسلامی در سبک زندگی
#تاریخ انقلاب اسلامی در مشاهیر
#تاریخ انقلاب اسلامی در احادیث
#تاریخ انقلاب اسلامی در ویژه نامه
ادبیات دفاع مقدس
توکل و توسل
شب، مجروح و خونین، خودم را رساندم بر فراز «ارتفاع طالقانی». ابراهیم و چند تا دیگر از بچه ها، سمت «دوپازا» شهید شده بودند. کمی بعد، از شدت رنج های روحی و جسمی، نمی دانم بیهوش شدم یا خوابم برد.
ادبیات دفاع مقدس
دو معنی
اهل سخنرانی و تریبون و این جور چیزا نبود، اما اگر حرف می زد، حرفش ساده بود و صمیمی و بدجوری به دل می نشست. گروهانش را به خط کرده بود و به همه قبل از حرکت برای گرفتن شهر «مندلی» عراق گفته بود: «هر کدوم...
ادبیات دفاع مقدس
در مقابل دشمن
زرنگ بود. اما نه در برابر دوستان و همرزمانش. در مقابل دشمن زرنگی اش را نشان می داد. با این که فرمانده ی گردان بود، اما مثل یک بسیجی بسیار ساده و متواضع رفتار می کرد و این نوعی فرماندهی بود. خیلی از بچه...
ادبیات دفاع مقدس
سه خاطره (5)
سال های آخرین روز اسارتمان بود. هنگام عصر، کارکنان صلیب سرخ وارد کمپ شماره نُه شدند. بعد از بقیه، حالا نوبت کمپ ما بود. بعد از جمع بندی و نوشتن لیست نهایی، به ما قول رهسپاری به وطن را دادند. چند روزی می...
ادبیات دفاع مقدس
سه خاطره (4)
با آن که بسیار جوان بود، اما از نظر عاطفی و عطوفت قلبی، زبانزد خاص و عام بود. وجودش سرشار از مهربانی و پاکی بود و رعایت مسائل شرعی را در هر شرایطی سرلوحه ی زندگی خود قرار داده بود. یکی از همرزمانش می
ادبیات دفاع مقدس
سه خاطره (3)
پدرم نظامی بود و دوست نداشت کسی را به خانه بیاوریم. من و بقیه برادر و خواهرهایم در تمام طول زندگی مان تا آن موقع جرأت نکرده بودیم دوستی را به خانه دعوت کنیم؛ اما «علی» با همه فرق داشت، سلامت جسمی و روحی...
ادبیات دفاع مقدس
سه خاطره (2)
مدت ها بود که از رفتنش به جبهه می گذشت و ما خبری از او نداشتیم. چند وقتی هم بود که نامه نمی داد، تا الاقل کمی دلخوش باشیم. اضطراب و نگرانی ما روز به روز بیش تر می شد.
ادبیات دفاع مقدس
سه خاطره (1)
همواره در کوچکترین موراد زندگی به مسائل شرعی و فقهی توجه می کرد. حتی برای خرید نان، یا سوار شدن به تاکسی و خلاصه همه ی امور زندگی. یکبار از دکان نانوایی که در مسیر بود، چند نان خرید. اما دوباره جلوی نانوایی
ادبیات دفاع مقدس
مثل همیشه
پزشکان از تو قطع امید کرده بودند. تو مسجد عابدینیه بعد از هر نماز برایت دعا می کردند. روز عاشورا گذشته بود. لحظات آخر عمرت بود.
ادبیات دفاع مقدس
تا مرز شهادت
زابل، شهر کوچکی بود و اگر کسی زمانی ضعف اخلاقی و یا انحراف سیاسی می داشت، حتی اگر بعدها به فطرت خدایی بازگشته بود، مطرود جامعه می شد و گاهی حتی افراد از سلام و علیک با آن ها پرهیز می کردند؛ مبادا که مورد