The current route :
#تاریخ انقلاب اسلامی در راسخون
#تاریخ انقلاب اسلامی در مقالات
#تاریخ انقلاب اسلامی در فیلم و صوت
#تاریخ انقلاب اسلامی پرسش و پاسخ
#تاریخ انقلاب اسلامی در مشاوره
#تاریخ انقلاب اسلامی در خبر
#تاریخ انقلاب اسلامی در سبک زندگی
#تاریخ انقلاب اسلامی در مشاهیر
#تاریخ انقلاب اسلامی در احادیث
#تاریخ انقلاب اسلامی در ویژه نامه

نگاهي ديگر به دنيا
به منظور انجام مأموريتي، به يکي از روستاهاي حاشيه کوير رفته بوديم، نيمه شب، موقع برگشت، ماشينمان خراب شد. کوير بود و تاريکي و سکوت. آب هم نداشتيم. گرسنه و تشنه، کنار جاده نشستيم. بالاخره موتوري از راه...

سرگرم دنيا
به همه کمک مي کرد. مردم از او راضي بودند. خدا را شکر مي کردم که چنين فرزند صالحي دارم. وقتي معلم روستا شد، شادي من چند برابر شد. يک روز که به خانه ي ما آمد، با هم صحبت کرديم. گفتيم: « باباجان، تو مايه...

دنيا زندان مؤمن است
آن شجاعتي که برازنده ي شخصيت ايشان است، عملياتي بود که به اتفاق پاسدار همرزمش در افغانستان انجام داد و بيست و نه نفر از اشرار را يک تنه به اسارت گرفت. در آن عمليات به تنهائي توانست اوضاع را بررسي کند،...

دنيا زندان مؤمن است
آن شجاعتي که برازنده ي شخصيت ايشان است، عملياتي بود که به اتفاق پاسدار همرزمش در افغانستان انجام داد و بيست و نه نفر از اشرار را يک تنه به اسارت گرفت. در آن عمليات به تنهائي توانست اوضاع را بررسي کند،...

مسافري بيش نيستيم
براي مراسم خواستگاري به مشهد رفتيم. در راه هرچه تلاش کردم، فايده اي نداشت. دوست داشتم دختري را که من انتخاب کرده بودم و وضع مالي خوبي داشت، قبول کند. اما هر وقت حرف مي زدم، او من را قانع مي کرد. در قطار...

آماده براي روزهاي سخت
شير علي هرگز پايبند خورد و خواب نبود. هميشه مي گفت: « يکي از برکاتي که خداوند نصيب بچه هاي محروم کرده، اين است که در شرايط سخت و ناهموار با خوردن نان خشک رفع گرسنگي کنند ».

مال دنيا، مانع وصال
حسن زير بار ازدواج نمي رفت. من که برادر کوچکتر بودم ازدواج کرده بودم؛ ولي حسن مجرد بود. يک روز پدر و مادرم به من مأموريت دادند که راجع به ازدواج، با حسن به طوري جدّي صحبت کنم. از آن جا که بين ما الفت و...

شما هم مي گذاريد و مي رويد
آن شب هم، مثل شب هاي قبل، در خانه اش جلسه بود. جلسه طول کشيد. مي دانستم اگر اصرار کنم که براي شام به منزل خودمان بروم، قبول نمي کند، هميشه هرچه بود مي آورد و سفره خودماني و صميمي را پهن مي کرد. مي دانستيم...

اين ميز باقي نمي ماند
يک روز خدمت شهيد نامجو رسيدم و جمله ي زيبايي را که به زيبايي و با خط درشت آماده نموده بودم به ايشان تقديم کردم. متن جمله اين بود: « اين ميز باقي نمي ماند. اگر باقي مي ماند، هرگز به دست من و شما نمي رسيد...

دعا کن اسير دنيا نشوم
سال 59 بود و مدتي از آغاز جنگ و آتش افروزي دشمن مي گذشت. با من تماس گرفت و گفت: «به زودي مراسم عقد ما برپا مي شود. دوست دارم بيايي». گفتم: «با چه کسي؟» گفت: «با يک دختر خوب و از خانواده اي متدين که در...