The current route :
سعدی شیرازی
اين که تو داري قيامتست نه قامت
اين که تو داري قيامتست نه قامت شاعر : سعدي وين نه تبسم که معجزست و کرامت اين که تو داري قيامتست نه قامت سينه سپر کرد پيش تير ملامت هر که تماشاي روي چون قمرت کرد بر...
سعدی شیرازی
اي کسوت زيبايي بر قامت چالاکت
اي کسوت زيبايي بر قامت چالاکت شاعر : سعدي زيبا نتواند ديد الا نظر پاکت اي کسوت زيبايي بر قامت چالاکت باشد که گذر باشد يک روز بر آن خاکت گر منزلتي دارم بر خاک درت ميرم...
سعدی شیرازی
هر که دلارام ديد از دلش آرام رفت
هر که دلارام ديد از دلش آرام رفت شاعر : سعدي چشم ندارد خلاص هر که در اين دام رفت هر که دلارام ديد از دلش آرام رفت پرده برانداختي کار به اتمام رفت ياد تو ميرفت و ما عاشق...
سعدی شیرازی
چشمت چو تيغ غمزه خون خوار برگرفت
چشمت چو تيغ غمزه خون خوار برگرفت شاعر : سعدي با عقل و هوش خلق به پيکار برگرفت چشمت چو تيغ غمزه خون خوار برگرفت ممن ز دست عشق تو زنار برگرفت عاشق ز سوز درد تو فرياد درنهاد...
سعدی شیرازی
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت شاعر : سعدي غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت مگر از دود دلم روي تو سودا بگرفت خال مشکين تو از بنده چرا...
سعدی شیرازی
عشق در دل ماند و يار از دست رفت
عشق در دل ماند و يار از دست رفت شاعر : سعدي دوستان دستي که کار از دست رفت عشق در دل ماند و يار از دست رفت کي رسم چون روزگار از دست رفت اي عجب گر من رسم در کام دل کاندر...
سعدی شیرازی
کيست آن لعبت خندان که پري وار برفت
کيست آن لعبت خندان که پري وار برفت شاعر : سعدي که قرار از دل ديوانه به يک بار برفت کيست آن لعبت خندان که پري وار برفت آب گلزار بشد رونق عطار برفت باد بوي گل رويش به گلستان...
سعدی شیرازی
اي ديدنت آسايش و خنديدنت آفت
اي ديدنت آسايش و خنديدنت آفت شاعر : سعدي گوي از همه خوبان بربودي به لطافت اي ديدنت آسايش و خنديدنت آفت وي قطره باران بهاري به نظافت اي صورت ديباي خطايي به نکويي سلطان...
سعدی شیرازی
آن را که ميسر نشود صبر و قناعت
آن را که ميسر نشود صبر و قناعت شاعر : سعدي بايد که ببندد کمر خدمت و طاعت آن را که ميسر نشود صبر و قناعت گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت چون دوست گرفتي چه غم از دشمن خون...
سعدی شیرازی
دلي که ديد که پيرامن خطر ميگشت
دلي که ديد که پيرامن خطر ميگشت شاعر : سعدي چو شمع زار و چو پروانه در به در ميگشت دلي که ديد که پيرامن خطر ميگشت هنوز در تک و پوي غمي دگر ميگشت هزار گونه غم از چپ...