The current route :
سعدی شیرازی
هزار عهد کردم که گرد عشق نگردم
هزار عهد کردم که گرد عشق نگردم شاعر : سعدي هميبرابرم آيد خيال روي تو هر دم هزار عهد کردم که گرد عشق نگردم که آب ديده سرخم بگفت و چهره زردم نخواستم که بگويم حديث عشق...
سعدی شیرازی
عشقبازي نه من آخر به جهان آوردم
عشقبازي نه من آخر به جهان آوردم شاعر : سعدي يا گناهيست که اول من مسکين کردم عشقبازي نه من آخر به جهان آوردم غم دل با تو نگويم که نداني دردم تو که از صورت حال دل ما بيخبري...
سعدی شیرازی
من از آن روز که دربند توام آزادم
من از آن روز که دربند توام آزادم شاعر : سعدي پادشاهم که به دست تو اسير افتادم من از آن روز که دربند توام آزادم در من از بس که به ديدار عزيزت شادم همه غمهاي جهان هيچ...
سعدی شیرازی
من همان روز که آن خال بديدم گفتم
من همان روز که آن خال بديدم گفتم شاعر : سعدي بيم آنست بدين دانه که در دام افتم من همان روز که آن خال بديدم گفتم مگر اکنون که به روي تو چو موي آشفتم هرگز آشفته رويي نشدم...
سعدی شیرازی
چو تو آمدي مرا بس که حديث خويش گفتم
چو تو آمدي مرا بس که حديث خويش گفتم شاعر : سعدي چو تو ايستاده باشي ادب آن که من بيفتم چو تو آمدي مرا بس که حديث خويش گفتم گل سرخ شرم دارد که چرا هميشکفتم تو اگر چنين...
سعدی شیرازی
دل پيش تو و ديده به جاي دگرستم
دل پيش تو و ديده به جاي دگرستم شاعر : سعدي تا خصم نداند که تو را مينگرستم دل پيش تو و ديده به جاي دگرستم هر جا که بتي چون تو ببينم بپرستم روزي به درآيم من از اين پرده...
سعدی شیرازی
من خود اي ساقي از اين شوق که دارم مستم
من خود اي ساقي از اين شوق که دارم مستم شاعر : سعدي تو به يک جرعه ديگر ببري از دستم من خود اي ساقي از اين شوق که دارم مستم که حريفان ز مل و من ز تأمل مستم هر چه کوته نظرانند...
سعدی شیرازی
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم شاعر : سعدي آوازه درستست که من توبه شکستم گو خلق بدانند که من عاشق و مستم من فارغم از هر چه بگويند که هستم گر دشمنم ايذا کند و دوست ملامت...
سعدی شیرازی
به خاک پاي عزيزت که عهد نشکستم
به خاک پاي عزيزت که عهد نشکستم شاعر : سعدي ز من بريدي و با هيچ کس نپيوستم به خاک پاي عزيزت که عهد نشکستم اگر به دامن وصلت نميرسد دستم کجا روم که بميرم بر آستان اميد...
سعدی شیرازی
من اندر خود نمييابم که روي از دوست برتابم
من اندر خود نمييابم که روي از دوست برتابم شاعر : سعدي بدار اي دوست دست از من که طاقت رفت و پايابم من اندر خود نمييابم که روي از دوست برتابم و گر جانم دريغ آيد نه مشتاقم...