The current route :
#تاریخ انقلاب اسلامی در راسخون
#تاریخ انقلاب اسلامی در مقالات
#تاریخ انقلاب اسلامی در فیلم و صوت
#تاریخ انقلاب اسلامی پرسش و پاسخ
#تاریخ انقلاب اسلامی در مشاوره
#تاریخ انقلاب اسلامی در خبر
#تاریخ انقلاب اسلامی در سبک زندگی
#تاریخ انقلاب اسلامی در مشاهیر
#تاریخ انقلاب اسلامی در احادیث
#تاریخ انقلاب اسلامی در ویژه نامه
ادبیات دفاع مقدس
فکر درس
«حاج حبیب الله» که انتظار چنین حرفی را از «حاج ابراهیم» نداشت، لبخند ملیحی زد و گفت: «کجا تشریف می برید؟ ما تازه به شما عادت کردیم، به همین زودی ما را ترک می کنید. نکنه از ما خسته شدید؟»
ادبیات دفاع مقدس
یک فولکس کتاب
در آن ایام، او دانشجو بود یا نه، در آستانه ی ورود به دانشگاه بود، دقیقاً یادم نیست، زیرا من دوران کودکی را سپری می کردم، نیمه شب از خواب برخاستم متوجه چراغی در پشت بام خانه شدم که روشن است. به آنجا که...
ادبیات دفاع مقدس
فکر درس
«حاج حبیب الله» که انتظار چنین حرفی را از «حاج ابراهیم» نداشت، لبخند ملیحی زد و گفت: «کجا تشریف می برید؟ ما تازه به شما عادت کردیم، به همین زودی ما را ترک می کنید. نکنه از ما خسته شدید؟»
ادبیات دفاع مقدس
عضو ویژه ی کتابخانه
یک روزی توی چادر نشسته بودم، بدجوری دلم برای «مرتضی» تنگ شده بود. نگاهم به کتابهای «مرتضی» که توی جعبه چیده شده بود افتاد. یاد روزی افتادم که «مرتضی» از مرخّصی بر می گشت. ساک پر از کتابش را درون چادر آورد...
ادبیات دفاع مقدس
دورهی کتابخوانی
موقعی که منصور در ورامین درس می خواند، پسر بزرگم ناصر، خانه ای پشت راه آهن برایش اجاره کرده بود و خودش نان و برنج و روغن برایش می برد. منصور نیز آنجا می ماند و درس می خواند و هفته ای یک بار به خانه می...
ادبیات دفاع مقدس
خواستن، توانستن است
منصور، نه ساله بود که پدرمان را از دست دادیم. من شانزده سال داشتم و تقریباً سرپرست او به حساب می آمدم. سالی که منصور می بایست به دبیرستان برود، مادرم مقداری پول به من داد و گفت: برو تهران برای منصور کتاب...
ادبیات دفاع مقدس
حنابندان
برادر احمد متوسلیان از دست یکی از نیروها شدیداً عصبانی شده بود در حالی که زیر لب می غرید، سوار خودرو شد تا خودش را به محل استقرار او برساند. من و غلامرضا هم نشستیم کنارش، غلامرضا سرش را دَم گوشم آورد و...
ادبیات دفاع مقدس
چی به خدا گفتی؟
مجروح شده بودم و در منزل استراحت می کردم. هر روز به دیدنم می آمد و خستگی بستر را از تنم خارج می کرد. یک روز به مادرم گفت: «خاله! محمد علی که با این وضعیت معاف می شه. منم معاف می شم؟»
ادبیات دفاع مقدس
موتور هوندای هزار
اولین بار که می خواست به جبهه برود، باید مصاحبه ای با او می کردند تا پای بندی او را به اسلام بفهمند از او پرسیده بودند: «انگیزه ی شما برای رفتن به جبهه چیه؟»
ادبیات دفاع مقدس
صدای خمپاره ی شصت
سال شصت و شش به مائوت رفتیم. مقرمان در گردانی بود. گردان داشت جا به جا می شد. به علّت صعب العبور بودن منطقه، به هر گردانی تعدادی قاطر می دادند.