باقرقره و روباه
باقرقره روی درختی نشسته بود. روباهی از آنجا می‌گذشت. به طرفش آمد و گفت: «روز به خیر دوست عزیز! صدای شیرین و گرم تو را شنیدم. خدمت رسیدم تا سلامی...
Tuesday, April 25, 2017
بلبل سخنگو
پادشاهی بود در مشرق زمین که درختی از جواهر داشت. میوه‌های این درخت همه از طلا بودند. این پادشاه سه پسر داشت که دو تای اول بدجنس بودند و سومی...
Tuesday, April 25, 2017
روباه و کلاغ
کلاغی تکه گوشتی به منقار داشت. روباهی او را دید. زیر درخت رفت و گفت: «آه تو چقدر زیبا هستی! چه پرهای براق و سیاهی داری حتماً صدایت هم قشنگ است....
Tuesday, April 25, 2017
ملکه‌ی برفی
یکی از جادوگرانی که در خدمت پیرا، ملکه‌ی برفی بودند، جادوگر رعد و برق بود. در زمان سلطنت «انگوس شاه» این جادوگر جزیره‌ی دور افتاده و متروکی فرار...
Tuesday, April 25, 2017
اسب سیاه
پادشاهی بود، سه پسر داشت. اسم پسر کوچک «امیل» بود. یک روز پسرها رفتند شکار. غروب که برگشتند، امیل همراه‌شان نبود.
Tuesday, April 25, 2017
گلیم‌باف
قاضی عادی در کشور مصر زندگی می‌کرد که جز از روی عدالت حکم نمی‌کرد. او در مجازات گناهکارانی که هنری داشتند، تخفیف می‌داد؛ حتی اگر گناه آنها قتل...
Tuesday, April 25, 2017
حاتم
«حاتم» مردی ثروتمند و مهربان بود، اما سلطان مالایا از دست او عصبانی بود. دوستان حاتم حاضر بودند با جان و دل به حاتم کمک کنند تا با سلطان بجنگد،...
Tuesday, April 25, 2017
موش وگوزن
موشی از راهی می‌گذشت، گوزنی را دید و پرسید: «دوست من، از کجا می‌آیی و به کجا می‌روی؟» گوزن گفت: «نمی‌دانم. همین‌طور راستِ شکمم را گرفته‌ام و...
Monday, April 24, 2017
عکس گربه
کشاورز فقیری با همسرش در یکی از دهکده‌های کوچک ژاپن زندگی می‌کرد. کشاورز صاحب چند بچه بود و پیدا کردن غذا برای بچه‌ها آسان نبود. پسر بزرگ خانواده...
Monday, April 24, 2017
کلاغ جادو
روزگاری دختر کوچکی با پدر و مادرش به خوشی زندگی می‌کرد. اسم دختر «موالیاکا» بود. آنها خانواده‌ی خوشبختی بودند و هیچ غم و غصه‌ای نداشتند، تا اینکه...
Monday, April 24, 2017
ملخ قرمز
در زمان‌های قدیم، ملخ قرمزی بود که اندازه‌ی فیل بود. بدن ملخ پوشیده از مو بود و روی سرش یک شاخ بلند و تیز داشت.
Monday, April 24, 2017
پوست گرگ
شیری بود که پیر و ضعیف شده بود و دیگر نمی‌توانست مثل قبل جنگل را اداره کند. روزی شیر به گرگ گفت: «هر چه زودتر تمام پزشکان را برای معالجه‌ی من...
Monday, April 24, 2017
بزرگترین موجود دنیا
روزگاری در جزیره‌ای وسط اقیانوس، پرنده‌ی بسیار بسیار بزرگی زندگی می‌کرد. این پرنده به قدری بزرگ بود که می‌توانست یک گوسفند، یا حتی یک گاو نر...
Monday, April 24, 2017
معبد باکیت جانگ
حلیمه با پسر کوچکش علی، در کلبه‌ای نزدیک «باکیت جانگ» زندگی می‌کرد. پدر علی وقتی او خیلی کوچک بود، از دنیا رفته بود. حلیمه برای سیر کردن شکم...
Monday, April 24, 2017
کفش‌های آهنی
یک شب ارباب خورشید که جادوگر بزرگی بود عقل دون لوئیس را دزدید و با خود برد. صبح که دون لوئیس از خواب بیدار شد، چشمش به یک جفت کفش آهنی و یک نامه...
Monday, April 24, 2017
ببر و شکارچی
در دهکده‌ای، مردی با پسرش زندگی می‌کرد. خواهر آن مرد هم در همان دهکده خانه داشت. و با پسرش زندگی می‌کرد. روزی مرد با پسر خود و پسر خواهرش برای...
Monday, April 24, 2017
گرگ و گراز
گرگ ماده از گراز خواهش کرد یک شب به او جا بدهد. گراز قبول کرد و او را به لانه‌اش برد. فردایش گرگ پنج توله زایید. گراز برگشت و توله‌ها را دید....
Monday, April 24, 2017
شورای حیوانات
حیوانات جنگل تصمیم داشتند برای خود سلطانی انتخاب کنند. روزی گرد هم آمدند و به مشورت پرداختند. اولین حیوانی که برای سلطنت پیشنهاد شد، جغد بود....
Monday, April 24, 2017
دختر تنبل
دختر زیبایی بود که تنبل بود و کارهایش را سرسری انجام می‌داد. اگر موقع نخ‌ریسی گره کوچکی در نخ می‌افتاد، آن را می‌کند و کنار می‌انداخت. این دختر،...
Monday, April 24, 2017
سه شیء جادویی
پدری سه پسر داشت؛ دو تا با هوش، یکی کم هوش. رودخانه‌ی بزرگی از نزدیکی مزرعه‌ی آنها می‌‎گذشت. سه برادر با قایق، مردم را از این طرف رود به آن طرف...
Monday, April 24, 2017