دختر امواج
پری دریایی‌ای بود به اسم «گالیک»، یعنی دختر امواج که بسیار زیبا بود و صدایی شیرین و دلنشین داشت. نیمی از بدنش به شکل ماهی بود، مانند ماهی آزاد...
Tuesday, April 25, 2017
کوشکی احمق
کوشکی با همسرش «می‌تیکا» و پسرش «اریمیکوت» در چادری زندگی می‌کردند. روزی دخترهای همسایه یک خوک آبی شکار کردند و چون نمی‌خواستند کوشکی آن را ببیند،...
Tuesday, April 25, 2017
اسبی که دم نداشت
دو برادر بودند، یکی ثروتمند و یکی فقیر. برادر فقیر. حتی برای گرم کردن خانه‌اش هیزم نداشت.
Tuesday, April 25, 2017
پادشاه کوه طلایی
در زمان‌های قدیم، بازرگانی زندگی می‌کرد که یک پسر و دختر داشت. آن‌ها به قدری کوچک بودند که نمی‌توانستند راه بروند.
Tuesday, April 25, 2017
جام طلایی
سال‌ها پیش خان قدرتمندی به نام «سناد» تصمیم گرفت مردم خود را به سرزمین جدیدی کوچ دهد، جایی که زمین‌های پر بارتر و چراگاه‌های سر سبزتری داشته...
Tuesday, April 25, 2017
پادشاه دیوانه
روزگاری پادشاهی با همسرش به خوبی و خوشی زندگی می‌کرد، اما یک روز بی‌دلیل و یا از روی دیوانگی، از زندگی با همسر خود خسته شد و به او دستور داد...
Tuesday, April 25, 2017
ماه نیمه
در سال‌های خیلی دور، خواهر و برادر یتیمی زندگی می‌کردند. پدر و مادرشان در زمان کودکی آنها، از دنیا رفته بودند. اوایل زندگی برای‌شان خیلی سخت...
Tuesday, April 25, 2017
زن لجباز
کشاورزی، زن لجبازی به نام «ماری» داشت. این زن آن قدر لجباز بود که هر چه کشاورز می‌گفت، عکس آن را انجام می‌داد. اگر کشاورز می‌گفت کاری را بکن،...
Tuesday, April 25, 2017
ویولن جادویی
ارباب طمع‌کاری بود که خدمتکار شریف و درستکاری داشت. هر روز، اولین نفری بود که از خواب بیدار می‌شد و آخرین نفری بود که دست از کار می‌کشید. او...
Tuesday, April 25, 2017
گرگ و روباه
گرگی از دست سگ‌ها فرار می‌کرد. به راه آبی رسید. خواست پنهان شود. روباهی توی راه آب نشسته بود. روباه با خشم دندان‌های خود را فشار داد و غرید:...
Tuesday, April 25, 2017
هدیه‌ی کوتوله‌ها
دو تا دوست بودند یکی آهنگر و یکی بازرگان. آن دو اغلب با هم به سفر می‌رفتند. آهنگر مردی جوان بود با صورتی ظریف و موهای زیبا؛ تنها آرزوی او این...
Tuesday, April 25, 2017
ماهی سخن‌گو
باربر ماهی‌گیری بود که روزی چند ماهی دستمزد می‌گرفت و با زنش زندگی‌شان را می‌گذراندند.
Tuesday, April 25, 2017
دروغگو
پادشاهی بود که از دروغ گفتن خوشش می‌آمد. یک روز دستور داد همه جا جار بزنند: «هر کس بتواند یک دروغ درست و حسابی بگوید که من را سر حال بیاورد....
Tuesday, April 25, 2017
خانه‌ی پدری
در زمان‌های قدیم مردی زندگی می‌کرد که سه پسر داشت و یک خانه که با فرزندانش در آن زندگی می‌کرد. هر کدام از این پسرها آرزو داشتند که پس از مرگ...
Tuesday, April 25, 2017
سه آرزو
در یک شب زمستانی، زن جادوگری خسته و کوفته به خانه‌ی دهقانی رفت تا استراحت کند و گرم شود. وقتی که خانه را ترک می‌کرد، به زن دهقان گفت: «در عوض...
Tuesday, April 25, 2017
کوه جواهرات
پیرزنی فقیر پسری به نام «میرعلی» داشت. پیرزن با نخ‌ریسی شکم خود و پسرش را سیر می‌کرد. وقتی میر علی بزرگ‌تر شد، مادرش گفت: «پسرم، از امروز باید...
Tuesday, April 25, 2017
میمون و روباه
یک روز حیوانات میمون را سلطان خود کردند. روباه پیش میمون رفت و گفت: «سلطان عزیز! گنجی پیدا کرده‌ام که می‌خواهم آن را به تو بدهم.»
Tuesday, April 25, 2017
هاوروشچکای کوچک
دختری بود به نام «هاوروشچکا» که در خانه‌ی ارباب کار می‌کرد. نخ می‌ریسید، پارچه می‌بافت. ظرف می‌شست، غذا می‌پخت و کتک می‌خورد.
Tuesday, April 25, 2017
نردبان کهنه
در روستایی کوهستانی، مردی به نام «حمید»، با زنش «زینای» زندگی می‌کرد. زینای، زن جوان و زیبایی بود. آنها با آنکه تمام روز به سختی کار می‌کردند،...
Tuesday, April 25, 2017
چوپان دروغگو
روزی چوپانی فریاد زد: «کمک کنید، گرگ آمد، گرگ آمد.» دهاتی‌ها با چوب و چماق به طرف گله دویدند، اما وقتی به آنجا رسیدند، گرگی ندیدند. چوپان می‌خندید....
Tuesday, April 25, 2017