قوطی فندک
در روزگاران دور سربازی شمشیر به دست و کوله بر پشت داشت از جنگ بر می‌گشت و با قدم‌های محکم به سمت خانه‌اش می‌رفت. اما او در راه یک پیرزن جادوگر...
Friday, November 6, 2015
گل داودی
در روزگاران گذشته جلوی یک باغ زیبا چمنزاری بود که یک گل داودی زیبا آنجا روییده بود. و خورشید همان طور که بر روی گل‌های باغ می‌تابید بر آن گل...
Friday, November 6, 2015
قشنگ‌ترین گل رز دنیا
در گذشته‌های دور در کشوری پهناور ملکه‌ای بود که یک باغ بزرگ در خانه‌اش داشت. او دستور داده بود که در آن باغ، گل بکارند. تمام باغ پر از گل رز...
Friday, November 6, 2015
قلک
در یک خانه بزرگ اتاقی بود که در آن پر از اسباب بازی بود. این اتاق متعلق به بچه‌ای بود که یک قلک داشت. این قلک به شکل یک خرس بود که بالای کمد...
Friday, November 6, 2015
زیر درخت بید
در گذشته‌های دور شهر بسیار کوچکی در کنار یک دریا وجود داشت که خیلی زیبا بود و در فاصله‌ی زیادی از آن شهر یک جنگل وجود داشت. و از شهر تا جنگل...
Friday, November 6, 2015
قلم و جوهر
روزی روزگاری دوست نویسنده‌ای که به خانه‌ی او آمده بود و روی میز او را نگاه کرد و چشمش به جوهر افتاد. پس با تعجب به نویسنده گفت: «عجیب است که...
Friday, November 6, 2015
هر چیز به جای خود
در زمان‌های دور یک خانواده‌ی ثروتمند در یک خانه‌ی بزرگ زندگی می‌کردند. آنها دور آن خانه را کنده بودند و توی گودی آن سبزه کاشته بودند و روی آن...
Friday, November 6, 2015
سایه
روزی مرد جوانی که در یک کشور سرد زندگی می‌کرد به یک کشور گرم رفت، اما در آنجا راحت نبود. چون همیشه به سرما عادت داشت و تا می‌توانست در وطن خودش...
Friday, November 6, 2015
دختر کبریت‌فروش
شب عید کریسمس از راه رسیده بود و سرما بیداد می‌کرد. شب در حال آمدن بود و هنوز دخترک کبریت فروش در خیابان‌ها راه می‌رفت تا کبریت‌هایش را بفروشد....
Friday, November 6, 2015
دودکش پاک کن و دختر چوپان
در شهری دور و در گوشه‌ی اتاقی، یک کمد کهنه و خیلی زیبا بود که روی آن را نقش‌های زیبا حک کرده بودند و انواع گل‌ها روی آن بود و دو کله‌ی گوزن با...
Thursday, November 5, 2015
داستان یک مادر
در شهری دور بچه‌ای زندگی می‌کرد که مریض بود و به سختی نفس می‌کشید. مادرش هم دایم کنارش می‌نشست و نگاهش می‌کرد و غصه می‌خورد چون هر روز صدای نفس‌های...
Thursday, November 5, 2015
داستان سال
در روزگاران گذشته و در فصل زمستان برف شدیدی می‌بارید و همراه برف باد شدیدی هم می‌وزید و برف را بر صورت رهگذران می‌پاشید و صورت آنها می‌خواست...
Thursday, November 5, 2015
داستان چراغ فرسوده
سال‌ها پیش چراغ كهنه‌ای بود كه مدت زمان زیادی در خیابانی نصب بود و به آن خیابان نور می‌تاباند. آن چراغ خیلی خوب بود، اما می‌گفتند كه دیگر كهنه...
Thursday, November 5, 2015
کیمیا
در زمان‌های گذشته، یک مرد دانمارکی به اسم هلگر بود. که موفق شد کشور هند را در جنگ شکست دهد. هندوستان کشوری است در شرق جهان که می‌گویند آنجا آخر...
Thursday, November 5, 2015
آخرین روز
روز آخری كه ما توی این دنیا هستیم، روز خیلی پاكی برای ماست چون قراره كه از این دنیا به یك دنیای دیگر برویم و در آن دنیا خیلی چیزها با این دنیا...
Thursday, November 5, 2015
سکه‌ی نقره
وقتی سكه از كارخانه درآمده بود خیلی خوشحال بود، چون می‌دانست كه حالا توی جیب‌ها و كیف‌ها می‌رود و دست به دست می‌چرخد و به او عزت و احترام گذاشته...
Thursday, November 5, 2015
شاهزاده و نخود
در یک کشور بزرگ شاهزاده‌ای بود که می‌خواست زن بگیرد اما او نمی‌خواست که با یک دختر معمولی ازدواج کند بلکه می‌خواست با یک شاهزاده خانم واقعی ازدواج...
Thursday, November 5, 2015
رییس و باغبان
در سالیان خیلی دور و در یك شهر قصری وجود داشت كه بسیار قدیمی بود. این قصر نرده‌های خیلی محكمی داشت كه كسی نمی‌توانست به راحتی وارد آن بشود. تابستان...
Thursday, November 5, 2015
مار دریایی بزرگ
در یک کشور دور یک ماهی کوچولو در دریا زندگی می‌کرد که از نژاد خیلی خوبی بود. او خواهر و برادرهای زیادی داشت؛ شاید هم بالاتر از هزار تا خواهر...
Thursday, November 5, 2015
نیروی خیال
در گذشته‌های دور مرد جوانی بود كه داستان خیلی دوست داشت. و دائم كتاب می‌خواند تا بتواند نویسندگی را یاد بگیرد و از این راه درآمد كسب كند. او...
Thursday, November 5, 2015