0
The current route :
هَپَلي در سه راهي مرگ ادبیات دفاع مقدس

هَپَلي در سه راهي مرگ

من يک شيميايي ام. باور کنيد. مجبورم نکنيد قسم بخورم. ولي من هم يک شيميايي ام. با همه جوانبش. شايد هم بدتر. چيه؟ به سرفه اي ناکرده ام شک کرديد؟ يا به تاول هاي باد نکرده ي روي دست و پايم! يا به اينکه مثل...
تلويزيون رنگي، ضد گلوله، جام زهر ادبیات دفاع مقدس

تلويزيون رنگي، ضد گلوله، جام زهر

فروردين سال 1368 نزديک به نُه ماه از آن نامه مهم «محسن رضايي» که براي پيروزي در جنگ مقابل عراق زپرتي، حتماً بايد بمب اتم داشته باشيم! و سخنان «هاشمي رفسنجاني» درباره اينکه ديگر نيرو به جبهه نمي رود و ناکامي...
پفک خوري عراقي ها ادبیات دفاع مقدس

پفک خوري عراقي ها

سگرمه هايش توي هم بود. چپ چپ نگاهم مي کرد. لباس زرد تن اش بود و سرش را از ته تراشيده بودند. ايستاده بود و دستانش را روي سينه جمع کرده بود. با زبان بي زباني مي گفت اگه برگردم، پوست از سرتان مي کنم. وحيد...
کرامتي از خودم ادبیات دفاع مقدس

کرامتي از خودم

يک روز صبح زود از چادر بيرون زدم. دلم مي خواست برم کنار رودخانه اي که به فاصله کمي از کنار چادرمان مي گذشت تا گذر آب را ببينم. کنار رودخانه نشستم. ماهي ها به زيبايي کنار پاهايم حرکت مي کردند. کمي که گذشت،...
سي صد و يکي! ادبیات دفاع مقدس

سي صد و يکي!

بچه نظام آباد تهران است و حالا در منطقه بازي شيخ مشهد زندگي مي کند؛ جايي که يکي از مراکز محروميت است. سال 65 که نوجواني پانزده ساله بود، به عنوان نيروي عادي در جبهه ها شرکت کرده و دين خود را به انقلاب...
چنين گفتند شهيدان سایر مقالات

چنين گفتند شهيدان

جهل حاکم بر يک جامعه، انسان‎ها را به تباهي مي‎کشد و حکومت‎هاي طاغوت، مکمل‎هاي اين جهل‎اند و شايد قرن‎ها طول بکشد که انساني از سلاله پاکان زائيده شود و بتواند رهبري يک جامعه سردرگم و سر در لاک خود فرو برده...
رويش به رنگ سرخ سایر مقالات

رويش به رنگ سرخ

شايد نامش برايت آشنا باشد، خيلي ها او را با دست‌نوشته‌هايش مي شناسند. نوشته هاي عميق و زيبايي که محال است آن را بشنوي و لحظه اي به فکر فرو نروي: «محمدحسن تجلي» را مي گويم. نمي دانم مي شود او را در چند...
محبوبيت با سر باندپيچي شده ادبیات دفاع مقدس

محبوبيت با سر باندپيچي شده

صبح زود توي يک روستاي متروک و خالي از سکنه نزديک تنگه چزابه از ماشين پياده شديم. صداي انواع اسلحه‎ها و انفجار از راهي نزديک شنيده مي‎شد. اولين بار بود که به جبهه آمده بود و به همه چيز و همه صداها مشکوک...
پرواز تا آسمان محمد ادبیات دفاع مقدس

پرواز تا آسمان محمد

چوبش را محکم گرفته بود دستش و نشسته بود سر کوچه. با چشمانش هم همه را و همه جا را مي‎پاييد. تا جواني را مي‎ديد که مشکوک مي‎زند، مي‎رفت سراغش و همان‎جا سر کوچه نگه‎اش مي‎داشت. جوان تا محمد را مي‎ديد که چوب...
مجنون صد توماني ادبیات دفاع مقدس

مجنون صد توماني

نگاهي به علي کردم و با افسوس گفتم: «بازم خوش به حال تو. من که اگر حرف از جبهه بزنم ننه ام غش مي کند و آقاجان با کمربند مي افتد به جانم. به جان علي، عشق جبهه دارد ديوانه ام مي کند.»