0
The current route :
چادر نگهبان داستان

چادر نگهبان

سرم زیر آفتاب داغ گُر گرفته بود. داشتم از گرما پس می­ افتادم. سُست و بی­حال بودم. زیر آفتاب تیز، نمی ­توانستم به راحتی اطرافم را ببینم. از لای پلک­ های نیمه باز نگاه انداختم به علی اصغر و احمد. سرهای تراشیده­...
شهید مهدی فصیحی مردی از جنس نور (بخش اول) سایر شهدا

شهید مهدی فصیحی مردی از جنس نور (بخش اول)

شهید مهدی فصیحی در یک خانواده ی مذهبی در روستای دستجرد جرقویه، درشرق اصفهان به دنیا آمد. ایشان دارای ۲برادر و ۲ خواهر می باشد. شهید مهدی فصیحی فرزند سوم خانواده و سومین پسر خانواده بود.‌ در سن ۱۲ سالگی...
آخرین آرزو داستان

آخرین آرزو

صورتش زرد زرد شده بود. داشت لحظات آخر را می‌گذراند. لبهایش به آرامی تکان خورد. محسن سرش را نزدیکتر برد تا صدایش را بشنود. ـ«مرا رو به قبله کنید، یک تکه یخ هم بیاورید.» یخ... یخ برای چه می‌خواست؟ یعنی...
عراقی‌های حرف شنو داستان

عراقی‌های حرف شنو

بالاخره چند ماه انتظار به پایان رسید. دعاهایمان مستجاب شد. نذرهایمان قبول شد و عملیات شروع شد. وصیت‌نامه‌ها را شب قبل نوشته بودیم. قول و قرارها را گذاشته بودیم. وعده و وعید داده بودیم و گرفتیم. بند پوتین‌ها...
حالا این علیرضا کی بود؟ یاد یاران

حالا این علیرضا کی بود؟

«امشب شب جمعه است. شب دعا و نیایش. عزیزان خوبان، دل‌هاتونو روانه‌ی درگاه الهی کنید!» این‌ها را آقای قیصری می‌گفت که دعای کمیل را می‌خواند. تازه دعا شروع شده بود و بچه‌ها می‌رفتند تا دعای کمیل را آرام آرام...
یادش بخیر، شهید محمد حسین علم الهدی! یاد یاران

یادش بخیر، شهید محمد حسین علم الهدی!

قاری قرآن صبحگاه مدرسه بود. قرآن را با لحن قشنگی می­خواند. آنقدر زیبا که همه را شیفته می­کرد. دلت می­خواست همه‌ی عمر قرآن بخواند و بشنوی. همه‌ی محله می­دانستند: «فوتبال دم اذان تعطیل!»
دو عدد بچه یاد یاران

دو عدد بچه

فرمانده‌ی ارتشی‌ها از پشت بی‌سیم گفت: «حاجی، یه فرمانده زبده و نترس با یک بلدوزری کارکرده و شجاع می‌خوام.کار خیلی سخته، از او بَرو بچه‌های درست و حسابی بفرست.» حاج عباسعلی گفت: «مطمئن باشید، از خوباش می‌فرستم.»...
رژه تاریخی یاد یاران

رژه تاریخی

«شما بچه‌ها آبروی جهاد هستید! سعی کنید منظم باشید. کاری نکنید که همه را ناراضی کنید. اهواز دیگه جای شوخی و خنده و بی‌مزه‌بازی نیست. حالا هی من شما را نصیحت می‌کنم؛ امّا انگار از این گوش‌ها داخل می‌شود...
مثل بچه آدم باشید! یاد یاران

مثل بچه آدم باشید!

«آفرین، آفرین! من بهتر از شما بچه‌های نجف آبادی ندیده‌ام.» این را معاون مقر شهید طرح چی گفت. من بارها گفته‌ام که این بچه‌ها چه بچه‌های خوبی هستند.» بعد آمد داخل نمازخانه و ادامه داد: «پس برای چی این نمازخانه...
داستانی درباره جنگ تحمیلی یاد یاران

داستانی درباره جنگ تحمیلی

داستان زیبا به قلم شهید جانباز محسن صالحی حاجی آبادی: