The current route :
محمود فرشچیان: از اصفهان تا جاودانگی؛ روایت زندگی، هنر و میراث استاد نگارگری ایران
عبدالحق شیرازی معروف به امانت خان طغرانویس و خوشنویس سده یازدهم هجری
سفر به تاریکی: دوازده گام سقوط با لقمهی حرام
سفیدی و شفافیت پوست با گلیسیرین
میرزا اسدالله شیرازی خوشنویس و نستعلیقنویس زبردست دوره قاجار
محمود ابن اسحاق شهابی خوشنویس و نستعلیقنویس مهم هرات
پوستر مصباح الهدی به خط ثلث و شکسته
پوستر یا علی بن حسین به خط شکسته
پوستر السلام علی الحسینِ المظلومِ الشهِید به خط شکسته
پوستر آیه 9 سوره تکویر، بای ذنب قتلت، خط شکسته نستعلیق
متن کامل زیارتنامه امام رضا علیه السلام + صوت و ترجمه
متن کامل سوره یس با خط درشت + صوت و ترجمه
طریقه خواندن نماز شکسته و نیت آن
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
نحوه خواندن نماز والدین
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
نحوه خواندن نماز امام رضا(ع) برای طلب حاجت
حافظ و یک غزل ناب پزشکی
اهل سنت چگونه نماز می خوانند؟
چرا شله زرد آب میاندازد؟ روشهایی برای حل آن

مطالعه در صف نانوایی و اتوبوس
اوایل سال 58 یک روز در روستای «ندام غربی» در منزل مشغول کار بودم که صدای ماشین به گوش رسید. آن زمان، جاده کم بود و خودروها به ندرت در روستاها رفت و آمد می کردند. با کنجکاوی از منزل بیرون آمدم. دیدم بهمن...

همت درس خواندن
سه سال بود مرتب می رفت جبهه. هر وقت هم که می آمد مرخصی، تمام وقت در پایگاه های بسیج بود. نگران استعدادش بودم. می ترسیدم سنش که برود بالا دیگر نتواند درس بخواند!

مبتکر روش یادگیری
جمیل با همه گرفتاری هایی که داشت، دست از مطالعه نمی کشید و تشنه ی دانستن بود. مخصوصاً علاقه ی عجیبی به کتاب های تاریخی و ادبی داشت و هر جا که کتاب خوبی می دید، آن را مطالعه می کرد. از این و آن کتاب می...

فکر درس
«حاج حبیب الله» که انتظار چنین حرفی را از «حاج ابراهیم» نداشت، لبخند ملیحی زد و گفت: «کجا تشریف می برید؟ ما تازه به شما عادت کردیم، به همین زودی ما را ترک می کنید. نکنه از ما خسته شدید؟»

یک فولکس کتاب
در آن ایام، او دانشجو بود یا نه، در آستانه ی ورود به دانشگاه بود، دقیقاً یادم نیست، زیرا من دوران کودکی را سپری می کردم، نیمه شب از خواب برخاستم متوجه چراغی در پشت بام خانه شدم که روشن است. به آنجا که...

فکر درس
«حاج حبیب الله» که انتظار چنین حرفی را از «حاج ابراهیم» نداشت، لبخند ملیحی زد و گفت: «کجا تشریف می برید؟ ما تازه به شما عادت کردیم، به همین زودی ما را ترک می کنید. نکنه از ما خسته شدید؟»

عضو ویژه ی کتابخانه
یک روزی توی چادر نشسته بودم، بدجوری دلم برای «مرتضی» تنگ شده بود. نگاهم به کتابهای «مرتضی» که توی جعبه چیده شده بود افتاد. یاد روزی افتادم که «مرتضی» از مرخّصی بر می گشت. ساک پر از کتابش را درون چادر آورد...

دورهی کتابخوانی
موقعی که منصور در ورامین درس می خواند، پسر بزرگم ناصر، خانه ای پشت راه آهن برایش اجاره کرده بود و خودش نان و برنج و روغن برایش می برد. منصور نیز آنجا می ماند و درس می خواند و هفته ای یک بار به خانه می...

خواستن، توانستن است
منصور، نه ساله بود که پدرمان را از دست دادیم. من شانزده سال داشتم و تقریباً سرپرست او به حساب می آمدم. سالی که منصور می بایست به دبیرستان برود، مادرم مقداری پول به من داد و گفت: برو تهران برای منصور کتاب...

حنابندان
برادر احمد متوسلیان از دست یکی از نیروها شدیداً عصبانی شده بود در حالی که زیر لب می غرید، سوار خودرو شد تا خودش را به محل استقرار او برساند. من و غلامرضا هم نشستیم کنارش، غلامرضا سرش را دَم گوشم آورد و...