0
The current route :
کوچولوهاي 4 چشمي کودکان

کوچولوهاي 4 چشمي

شايد لحظه اي که مربي بهداشت مدرسه به شما گفت که کوچولويتان بايد عينک بزند، سخت ترين لحظات زندگي تان بود چون نمي دانستيد چگونه مي توانيد اين کوچولوي شيطان را به عينک زدن راضي کنيد؛ ولي در اين ميان شما مي...
کارت ها را روي هم بچين کودکان

کارت ها را روي هم بچين

آيا تا به حال به اين فکر کرده ايد که با چند تکه مقواي رنگي ويک بسته برچسب حيوانات مي توانيد براي کودکتان اسباب بازي درست کنيد؟ اين کار با همه سادگي اي که دارد براي کودک شما بسيار جذاب است. درحين بازي و...
گل نرگس کاغذي کودکان

گل نرگس کاغذي

شما مي توانيد گل هاي نرگس زيبايي را درست کنيد. با درست کردن اين گل ها مي توانيد کارت دعوت يا کارت تبريک هاي قشنگي درست کنيد. مي توانيد يک شاخه ي گل نرگس داشته باشيد. حالا با هم شروع کنيم.
شايد اين جمعه بيايد کودکان

شايد اين جمعه بيايد

ميزي را کنار حياط مدرسه گذاشته اند.دفتر ياد بود 15 شعبان را بچه هاي تزيينات شعبان آماده کرده اند. اول دفتر با رنگ آبي نوشته شده: « شايد اين جمع بيايد شايد!» زنگ تفريح به صدا در آمد. بچه هايي که دقت شان...
هوا بوي شما را مي داد کودکان

هوا بوي شما را مي داد

مامان گفت: « امشب شب تولده بريم حرم» بابا چاي را سر کشيد وگفت: « حرف هايي مي زني خانم! مگه امشب مي شه رفت حرم؟ غوغاست! مي خواهي خودت واين بچه زير دست و پا له بشين؟»
کرم ابريشم کودکان

کرم ابريشم

يکي از حشرات بسيار سودمند کرم ابريشم است که به آن نوغان هم مي گويند. در ايران در مناقطق مختلف اين کرم را پرورش مي دهند واز آن ابريشم درست مي کنند. در استان هاي گيلان، گلستان، مازندران، خراسان، آذربايجان...
زرافه جفري کودکان

زرافه جفري

- جفري آن قدر بلند بود که نمي توانست زير سايه بوته ها ، مثل بقيه ي حيوانات استراحت کند. بيش تر وقت ها هوا گرم بود و مادر زرافه او را مجبور مي کرد که کلاه آفتابي بگذارد تا نور خورشيد به سرش نخورد. کفتارها...
بازي با رنگ ها کودکان

بازي با رنگ ها

پدرحسنا يک مغازه ميوه فروشي دارد. او هر روز مقداري ميوه به خانه مي آورد. درميان ميوه ها يک سيب کوچک بود. حسنا سيب ويک هويج را برداشت از مادرش خواست که ميوه ها را به دو قسمت کند.استامپ رنگي اش را آورد وبا...
چرا فرار نکردي؟ کودکان

چرا فرار نکردي؟

بچه ها، همه فرار کردند. از خيابان گذشتند وداخل خرابه اي شدند. سربازان مي آمدند. پسري فرياد زد: «محمد بيا اينجا!» سوار سياه پوشي آمد، از مردم خواست کنار بروند و گذشت؛ اما محمد تکان نخورد.
من و شب پانزدهم کودکان

من و شب پانزدهم

خوب بچه بود ديگر. مگر امام زمان (عج)نيازي به پول دارد؟ دلم نيامد اين حرف را نزنم. اين را گفتم و رفتم و کنار حسن و اکبر، برادرانم و کريم، پسر همسايه و بابام ايستادم تا اتوبوس جمکران از راه برسد. اتوبوس...