0
The current route :
عقد آسمانی ادبیات دفاع مقدس

عقد آسمانی

- « باید دامادش کنیم. حالا دیگر در مرز بیست سالگی است. دیگر وقتش شده. مگر سنت اسلام نیست که جوان ها زود ازدواج کنند.» پدر و مادرم مدام این را می گفتند. اما هر بار که با مجید در میان می گذاشتیم، می گفت:...
زندگی شیرین ادبیات دفاع مقدس

زندگی شیرین

کلاس ششم ابتدایی بودم. پدری داشتم وارسته، پیرمرد فرزانه و پاکدلی بود. گاه پیش می آمد که او از مسائل و مشکلاتی که روزگار برایش پیش آورده بود، برای من تعریف می کرد. من شونده ی خوبی برای صحبت هایش بودم. گاهی
خاطراتی از نحوه رفتار شهدا با خانواده ادبیات دفاع مقدس

خاطراتی از نحوه رفتار شهدا با خانواده

شبی با تعدادی از برادران متأهل همکار، شام را دعوت شهید خمری بودیم. از لحظه ورود به منزل شهید تا هنگام خداحافظی، صحنه های زیبایی از اخلاق و رفتار ایشان در خانه دیدیم که با توجه به عرف مردم منطقه، برایمان...
امانت خدا ادبیات دفاع مقدس

امانت خدا

آخرین باری که « حیدر» می خواست به جبهه اعزام شود، پسر بزرگمان امیر، سه ساله بود. وقتی دید پدرش ساک خود را بسته است، بسیار بی قراری می کرد. ساک پدر را زیر سرش گذاشت و به خواب رفت.
خاطراتی از شهدا در میان خانواده ادبیات دفاع مقدس

خاطراتی از شهدا در میان خانواده

همیشه احترام خاصی به من می گذاشت و سعی می کرد که این رفتار را به فرزندانمان نیز یاد دهد. به آن ها می گفت: « احترام مادر بر همه چیز مقدم است. مادر است که سختی ها را تحمل می کند. او از جان خودش برای شما...
یک شاخه گل سرخ ادبیات دفاع مقدس

یک شاخه گل سرخ

گاهی که ناراحت بودم، می آمد می نشست کنارم و یکی دو حرف خنده دار و بی موضوع می زد و اگر لبخند به لب هایم نمی آمد، یک طوری دلداری ام می داد. علت ناراحتی ام را کم تر می پرسید. یعنی یکی دوبار پرسید و جواب...
سه خاطره از شهدا و خانواده ادبیات دفاع مقدس

سه خاطره از شهدا و خانواده

نزدیک غروب بود. توی کوچه با دوستانم مشغول بازی بودم. ناگهان یکی از دوستانم مرا صدا زد. وقتی سرم را برگرداندم، بابا « مرتضی» را دیدم که از دور می آمد. نگاهم که به پدر افتاد، به طرف او دویدم. پدر ساکش را...
فراتر از مِهر ادبیات دفاع مقدس

فراتر از مِهر

پسرم که دنیا آمد، محمد آرام و قرار نداشت. از خوشحالی پر درآورده بود، شب ها برایش شعر می خواند، قصه می گفت. روزها او را بغل کرده، به بازار می برد. برایش لباس و اسباب بازی می خرید. ناصر همه ی زندگی ما شده...
خیلی زنم را دوست دارم ادبیات دفاع مقدس

خیلی زنم را دوست دارم

زمان جنگ، بیش تر منطقه بود. کم تر می آمد خانه. وقتی هم که می آمد شب می ماند، صبح می رفت. گاهی به اندازه ی یک سرباز هم مرخصی نمی آمد. جنگ که تمام شد، فرصتش بیش تر بود. فهمید که با ما رابطه ندارد. رابطه...
عشق دوم ادبیات دفاع مقدس

عشق دوم

شروع کرد به صحبت کردن و گفت: « بسم الله الرحمن الرحیم. من قصد ازدواج نداشتم اما چون ازدواج سنت پیغمبره و من هم شنیدم هر کس زودتر ازدواج کند زودتر هم شهید میشه، تصمیم گرفتم عروسی کنم. هر وقت لازم بدانم...