چرا ماهی خندید
مرد فقیری با همسرش زندگی می‌کرد. آن‌ها فرزند نداشتند. شبی مرد خواب دید که یک سال دیگر زنش فرزندی به دنیا خواهد آورد. درست سر سال، صاحب پسری شدند...
Tuesday, July 4, 2017
دوای چشم
پادشاهی کور شده بود و پزشکان دربار نتوانسته بودند کاری براش بکنند. روزی درویشی به دربار آمد و گفت: «خاک پای دختر شاه روم، درمان چشم پادشاه‌ست.»
Tuesday, July 4, 2017
خروس سوار
مردی بود که سه زن و سه باغ و سه اسب داشت. سه زنش بچه‌دار نمی‌شدند. سه باغش میوه نمی‌دادند و سه اسبش نمی‌زاییدند. روزی مردی نورانی نُه تا سیب...
Tuesday, July 4, 2017
دختر خیاط و پسر پادشاه
خیاطی سه دختر داشت. یک روز پسر پادشاه آمد در دکانش و گفت: «می‌خواهم لباسی از گُل برای من بدوزی.»
Tuesday, July 4, 2017
کوزه‌ی خیاط
خیاطی بود که کنار قبرستان شهر دکانی داشت و توی دکانش کوزه‌ای داشت. هر مرده‌ای را که از جلوی دکانش به قبرستان می‌بردند، او سنگی در کوزه می‌انداخت....
Tuesday, July 4, 2017
شاهزاده ابراهیم و فتنه‌ی خون‌ریز
پادشاهی پسری به نام «ابراهیم» داشت. روزی شاهزاده ابراهیم به دنبال شکار بود که به غاری رسید. پیرمردی توی غار بود. پیرمرد به عکسی که توی دستش بود...
Tuesday, July 4, 2017
مروارید گران‌بها
روزی پادشاه و وزیرش از راهی می‌گذشتند. در راه، یک مروارید گران‌بها پیدا کردند، پادشاه گفت: «مروارید را من دیده‌ام و مال من است.»
Tuesday, July 4, 2017
قیزلرخان
مادری بود که فقط هفت تا پسر داشت. پسرها دل‌شان می‌خواست یک خواهر داشته باشند. اتفاقاً زد و مادرشان باردار شد. چندماهی به دنیا آمدن بچه مانده...
Tuesday, July 4, 2017
مطیع و مطاع
جوان بیکاری بود به نام «مطیع». روزی به شهر رفت تا کاری پیدا کند. بین راه ماهیگیری جلوی او را گرفت و گفت: «ماهی بزرگی تو تورم افتاده. اگر کمک...
Tuesday, July 4, 2017
تلی‌هزار
پادشاهی بود، سه پسر داشت. پسرها به سن ازدواج رسیده بودند. پادشاه، به هر کدام یک کیسه طلا داد و گفت: «این پول‌ها را هر جور دل‌تان خواست، خرج کنید!»
Tuesday, July 4, 2017
دختر خیاط و شاهزاده
مرد خیاطی با زنش زندگی می‌کرد. آن‌ها بچه نداشتند. روزی درویشی دم درآمد و سیبی به آن‌ها داد. زن سیب را خورد و باردار شد، اما نه ماه بعد، یک کدو...
Sunday, July 2, 2017
کیسه‌ی گندم
روزی روزگاری، مرد کم عقلی با زنش در دهکده‌ای زندگی می‌کرد. یک روز زنش به او گفت: «آردمون تموم شده، برو خونه‌ی پدرم، گندم بیار که نون بپزم و شکم...
Sunday, July 2, 2017
طوطی و بازرگان
بازرگانی ثروتمند بود که غلامان و کنیزان زیادی داشت. بازرگان، طوطی زیبا و سخنگویی هم داشت که هر روز کنار قفسش می‌ایستاد و با او حرف می‌زد. بازرگان،...
Sunday, July 2, 2017
دختر حاجی صیاد
حاجی صیاد دختری داشت و دختر، معلمی. صیاد می‌خواست همراه خانواده‌اش به مکه برود. معلم در جلد صیاد رفته بود که مبادا دخترش، پری را هم ببرد که از...
Sunday, July 2, 2017
چهار تا زن دماغ بُریده
مرد قدکوتاهی بود که «علی بیک» نام داشت. یک روز علی بیک به زنش گفت: «امشب مهمون دارم، باید هر خوراکی که تو دنیا هست، درست کنی!»
Sunday, July 2, 2017
اسب پری
پادشاهی بود، سه پسر داشت. موقع مرگ از پسرها خواست سه شب سر قبرش نگهبانی بدهند و او را تنها نگذارند.
Sunday, July 2, 2017
اوستا ابراهیم
روزی گذر شاه عباس به بازار افتاد. به دکان خیاطی رفت و گفت: «پارچه‌ی ضخیمی آورده‌ایم، باید برای ما لباس بدوزی!»
Sunday, July 2, 2017
گل و صنوبر
پادشاهی بود که سه پسر داشت. روزی هر سه پسر با پدرشان به شکار رفتند. ناگهان بره آهویی از پشت یک سنگ بیرون پرید. پسر بزرگ با اسب دنبال بره آهو...
Sunday, July 2, 2017
چنین نبود
درویشی هر سال به سفر می‌رفت. روزی به آسیابی رسید که کنار آن جوی آب و درخت بید مجنونی بود. درویش، پوستین خود را روی زمین پهن کرد تا کمی استراحت...
Sunday, July 2, 2017
نجما و دختر پادشاه
جوان ساربانی بود به نام «نجما». یک روز که شترهای خود را برای چرا به صحرا برده بود، به سرچشمه آمد و آب نوشید و همان‌جا خوابش برد. دختر پادشاه...
Sunday, July 2, 2017