خارکن و سه گردو
پیرمردی بود خارکن. از بیابان و صحرا خار جمع می‌کرد، اینجا و آنجا می‌برد و می‌فروخت. روزی حضرت موسی به او رسید و گفت: «گرسنه‌ام، پیرمرد! لقمه...
Sunday, June 25, 2017
گیس طلا
تاجری بود که هفت دختر داشت. یک روز خواست به سفر برود، از دخترهایش پرسید: «چی دوست دارید براتون بیارم؟»
Sunday, June 25, 2017
غول چاه
مسافری از این شهر به آن شهر و از این ده به آن ده می‌رفت. روزی از کنار دهی رد می‌شد. چند تا بچه، سر چاهی سر و صدا راه انداخته بودند و مُشت مُشت...
Sunday, June 25, 2017
روباه و کلاغ
روباه پیر گرسنه‌ای در جنگ می‌گشت و این طرف و آن طرف را نگاه می‌کرد که صدای قارقاری شنید. سر بالا کرد، کلاغی سر چناری لانه کرده بود و با بچه‌هاش...
Sunday, June 25, 2017
شاعر و شتر
شاعری، دوستی ساده‌لوح داشت که او همه به شعر و شاعری علاقه‌مند بود و خیلی دوست داشت شعر بگوید. روزی دوست ساده‌لوح سراغ شاعر رفت و گفت: «به من...
Sunday, June 25, 2017
نیم دوست
مردی یک پسر داشت که هر روز اسب و خر و گاوشان را در اختیار دوستانش می‌گذاشت. پدر که از کار پسر به تنگ آمده بود تصمیم گرفت هر طور شده جلوی این...
Sunday, June 25, 2017
اوستا نتربوق
در زمان شاه‌عباس، پادشاه فرنگ قاصدی خدمت پادشاه فرستاد که تحفه‌های خیلی خوبی آورد و سه سؤال داشت. پادشاه فرنگ گفته بود: «به برادرم شاه عباس سلام...
Saturday, June 24, 2017
مرغ توفان
مرد ثروتمندی بود به نام «یوسف» که تمام جوانی‌اش پول جمع کرد و وقتی ثروتش از همه‌ی مردم شهر بیشتر شد، تصمیم گرفت سفر کند تا ببیند در دنیا چه خبر...
Saturday, June 24, 2017
احمد ترسو
مردی بود به نام «احمد» که هم ترسو بود و هم در تنبلی رو دست نداشت. او آن‌قدر تنبل بود که وقتی آفتاب بالا می‌آمد و زنش می‌گفت: «بیا بنشین زیر سایه.»...
Wednesday, June 14, 2017
دروغ مصلحت‌آمیز
جوانی بود نیکوکار و جوانمرد که به همه کمک می‌کرد. یک روز مأموران پادشاه به خانه‌ی جوان ریختند و او را دستگیر کردند، چون جاسوسی به پادشاه خبر...
Wednesday, June 14, 2017
دختر قاضی
قاضی‌ای بود که دختری ساده داشت. یک روز دختر با مادرش توی آشپزخانه سرگرم کار بودند. بادی از دختر رفت. بزی دم در آشپزخانه بود، بع‌بع کرد. مادر...
Wednesday, June 14, 2017
گل و گلزار
در قندهار حاکمي زندگي مي‌کرد که زنش نازا بود. روزي درويشي در خانه‌اش را کوبيد و گفت: «مي‌خوام حاکم رو ببينم!»
Wednesday, June 14, 2017
بی‌بی غرغرو
مرد خارکنی بود که زنی به نام بی‌بی داشت. زن مدام بهانه می‌گرفت و غر می‌زد، برای همین به او «بی‌بی غرغرو» می‌گفتند.
Tuesday, June 13, 2017
شاهزاده و مار
پادشاهی دو پسر داشت. بعد از مرگ پادشاه، مردم دوست نداشتند پسرهای او فرمانروا باشند؛ دیگری را پادشاه کردند. پسرها هم پول و دارایی پدر را بین خودشان...
Tuesday, June 13, 2017
نانِ جو
یک حاجی بود که مال بسیاری داشت، اما فقط نان جو می‌خورد و به خانواده‌اش هم غیر از نان جو چیز دیگری نمی‌داد. مال خودش از گلوش پایین نمی‌رفت، به...
Tuesday, June 13, 2017
سه عاشق
سه برادر بودند که یک دختر عمو داشتند. هر وقت یکی از آن‌ها به خانه‌ی عمو می‌رفت، عمو می‌گفت: «دخترم رو به تو می‌دم.»
Tuesday, June 13, 2017
طوطی
پادشاهی بود که یک طوطی داشت و طوطی‌اش را خیلی دوست داشت. پادشاه، وزیر بدجنسی هم داشت که به همه ظلم می‌کرد. طوطی هر وقت وزیر را می‌دید به او می‌گفت:...
Tuesday, June 13, 2017
خارکن عاشق
جوان خارکنی عاشق دختر پادشاه سرخاب شد، آنچنان که شب و روز نداشت.دست بر قضا، وزیر سر راه جوان قرار گرفت و او همه چیز را برای وزیر تعریف کرد. وزیر...
Tuesday, June 13, 2017
دوبیتی گوی خارکن
خارکنی بود که با مادر پیرش زندگی می‌کرد. خارکن روزها به بیابان می‌رفت، غروب با پشته‌ای خار برمی‌گشت.
Tuesday, June 13, 2017
تمری
روزی روزگاری دو برادر بودند، یکی ساده به نام «احمد» و یکی زرنگ به نام «تمری». یک روز احمد برای کار پیش ارباب رفت. ارباب به او گفت: «من به تو...
Tuesday, June 13, 2017