چهل‌گیس
در زمان‌های قدیم پادشاهی بود که پسری به نام «جان تیغ» داشت. یک روز پادشاه کلید باغ‌هاش را به جان تیغ داد و گفت: «با دایه‌ات برو و باغ‌ها رو تماشا...
Sunday, July 2, 2017
حلال و حرام
در روز و روزگاری که ایمان و اعتقاد مردم زیاد بود، مرد فقیری، زن و بچه‌اش را گذاشت و به شهری غریب رفت تا کاری پیدا کند و سر و سامانی به زندگی...
Sunday, July 2, 2017
کاشیرمحمد
شکارچی‌ای بود به نام «کاشیرمحمد» که موهای سرخی داشت. روزی کاشیرمحمد آهویی شکار کرد. وقتی خواست به خانه برگردد، ناگهان هوا تاریک شد.
Sunday, July 2, 2017
روباه قالی باف
روزی روباهی یک قالیچه پیدا کرد. آن را کنار لانه‌اش گذاشت و روی آن نشست. شیری از آنجا رد می‌شد، روباه گفت: «بفرما!»
Sunday, July 2, 2017
پندفروش
جوان ساده‌دلی بادرویشی حرف می‌زد. درویش که فهمید جوان زمین اجدادش را فروخته و پولی در جیب دارد، به او گفت: «پندی به تو می‌دم و صد تومان می‌گیرم.»...
Saturday, July 1, 2017
دزد و پادشاه
مرد بی‌نوایی بود که از مال دنیا فقط یک کلبه‌ی حصیری داشت که آن هم از باد و باران فرو ریخته بود. مرد تهی‌دست با سختی زیاد کلبه‌ی جدیدی ساخت. نصف...
Saturday, July 1, 2017
همنام
مردی دو پسر داشت. روزی وصیت کرد: «وقتی مُردم، ثروتم رو صرف کارهای خوب کنید تا عاقبت به خیر شید!»
Saturday, July 1, 2017
وزیر و اقبال او
روزگاری وزیری بود، قدرتمند و ثروتمند و خوش‌اقبال. یک روز، اقبال وزیر به شکل جوانی درآمد و گفت: «تو هرچی داری، از من داری.»
Saturday, July 1, 2017
رمضان
روزی روزگاری مردی با زنی ازدواج کرد. زن آن‌قدر زیبا بود که به ماه می‌گفت کنار برود تا به جاش نورافشانی کند. اما مغزش مثل دو تا گردو بود که بار...
Saturday, July 1, 2017
شریک بد
دهقانی زمینش را شخم می‌زد که خرسی از راه رسید و گفت: «من کمک می‌کنم زمین رو شخم بزنی. به جاش، هرچی کاشتی، شریک.»
Saturday, July 1, 2017
پسر کفش‌دوز
پادشاهی بود که دختری بسیار زیبا مثل پنجه‌ی آفتاب داشت. دختر همان‌قدر که قشنگ بود، با فهم و کمال هم بود.
Saturday, July 1, 2017
لحاف‌دوز
لحاف‌دوزی بود که وقتی پنبه می‌زد، با خودش می‌گفت: «هر چی دارم به زیر دارم، دنگ‌دنگ، هر چی دارم به زیر دارم، دنگ‌دنگ.»
Saturday, July 1, 2017
لقمان
مردی در کوچه و بازار دنبال غلامش می‌گشت. غلام چند روزی بود گم شده بود. مرد به هر سیاهپوستی که می‌رسید، با دقت سرتا پاش را نگاه می‌کرد.
Saturday, July 1, 2017
پهلوان اکبر
پهلوان پرزوری بود که به او «پهلوان اکبر» می‌گفتند. روزی پیش حاکم رفت و گفت: «بیکارم! کار می‌خوام.»
Saturday, July 1, 2017
روباه در چاه
روباهی در بیابانی خشک زندگی می‌کرد. روزی به دنبال غذا بود که ناگهان توی چاه افتاد. سنگ سفید و درازی توی چاه بود. به آن تکیه داد. بعد دراز کشید...
Saturday, July 1, 2017
شاه پرندگان
یک روز شیر و چکاوک با هم حرف‌شان شد. شیر می‌گفت: «من قوی‌ترین حیوان روی زمینم.» چکاوک می‌گفت: «من قوی‌ترین پرنده‌ی دنیا هستم.»
Saturday, July 1, 2017
نمدمال
روز و روزگار شاه عباس بود. شب که می‌شد، شاه عباس لباس درویش‌ها را می‌پوشید و راه می‌افتاد تو کوچه پس کوچه‌ها تا از حال و روز مردم باخبر شود....
Saturday, July 1, 2017
کچل زرنگ
سال‌ها پیش توی دهی، کچلی زندگی می‌کرد که کارش مردم‌آزاری بود؛ مرغ و خروس و گوسفندهای مردم را می‌دزید، از دیوار خانه‌ها بالا می‌رفت و سر به سر...
Saturday, July 1, 2017
حاجی خسیس
یک حاجی بود خیلی خسیس. روزی یک دست کله‌پاچه خرید و به خانه برد. زنش، کله‌پاچه را بار گذاشت. بوی کله‌پاچه توی کوچه پیچید. زن باردار همسایه هوس...
Saturday, July 1, 2017
مار ترسو
زن پرحرف و بد دهانی بود که زندگی را برای شوهرش تلخ کرده بود. اسم مرد «محمدعلی» بود. هر وقت زن محمدعلی پرحرفی می‌کرد و کلمات زشت می‌گفت، محمدعلی...
Thursday, June 29, 2017