گربه و سگ و مار
محمد، خارکنی بود که مادر پیری داشت. محمد روزها به خارکنی می‌رفت و خارها را به بازار می‌برد و می‌فروخت.
Friday, May 26, 2017
زن پينه‌دوز
پينه‌دوزي بود که زني شلخته داشت. صبح که شوهر از خانه بيرون مي‌رفت، زن هم راه مي‌افتاد؛ اين در سلام، آن در سلام.
Saturday, May 20, 2017
پرنده‌ي آبي
پادشاهي بود که بچه نداشت. روزي در آينه به صورتش نگاه کرد و ديد ريشش سفيد شده است. آهي کشيد و آينه را پرت کرد. درويشي از راه رسيد و پرسيد: «پادشاه،...
Saturday, May 20, 2017
تاجر و خارکن
دو تا کاکا بودند: يکي تاجر، يکي خارکن. تاجر هفت پسر داشت، خارکن هفت دختر. روزي ابر سياهي در آسمان پيدا شد و هفت روز و هفت شب پشت سر هم باران...
Saturday, May 20, 2017
پسر و غول بيابان
پسري بود که با پدر و مادرش زندگي مي‌کرد. يک روز پدر به پسر گفت: «تو ديگه بزرگ شدي، برو کاري ياد بگير که وقت پيري محتاج اين و اون نشي.»
Saturday, May 20, 2017
انارخاتون
زن بابايي بود و دختري. اسم دختر «انارخاتون» و اسم زن بابا «گلابتون». انارخاتون در زيبايي مثل و مانند نداشت. زن بابا عاشق ديوي شده بود و او را...
Saturday, May 20, 2017
بزي
خياطي بود، سه پسر داشت که در دکان وردستش بودند. روزي خياط يک بز شيرده خريد که صبح‌ها شيرش را بدوشند و بخورند. قرار شد هر روز يکي از پسرها بز...
Saturday, May 20, 2017
تنبل و گوساله
زن و شوهر تنبلي بودند که سر کار کردن با هم دعوا داشتند. روزي زن به تنگ آمد و گفت: «اي مرد! نمي‌شه که از صبح تا شب، تو خونه بنشيني و بيرون نري...
Saturday, May 20, 2017
مار و مارگير
مارگيري بود که با مارش از شهري به شهري مي‌رفت و معرکه مي‌گرفت. يک روز مار فرار کرد و به طرف بيابان رفت. مارگير بساطش را جمع کرد و دنبال او دويد....
Saturday, May 20, 2017
ني سخنگو
دهقاني بود که هفت دختر داشت. هفتمي از همه قشنگ‌تر و زرنگ‌تر بود. دهقان او را بيشتر از همه دوست داشت و همين باعث حسادت خواهرهاي ديگر شده بود.
Thursday, May 18, 2017
بي‌بي لي جان
خواهر و برادري بودند که هيچ کس را نداشتند. اسم خواهر «بي‌بي لي جان» بود. يک روز به برادرش گفت: «بهتره به شهر ديگه‌اي بريم. اينجا چيزي گيرمون...
Thursday, May 18, 2017
سيمرغ
پادشاهي بود که يک درخت سيب داشت و هر وقت مي‌خواست از ميوه‌هاي درختش بچيند، دستي ظاهر مي‌شد و نمي‌گذاشت. بعد يکي از سيب‌ها را مي‌چيد و غيب مي‌شد....
Thursday, May 18, 2017
شکارچي جوان
شکارچي جواني در غاري زندگي مي‌کرد. روزها به شکار مي‌رفت و شب‌ها توي غار مي‌خوابيد. روزي روباهي از آنجا مي‌گذشت، چشمش افتاد به استخوان‌ها و تکه...
Thursday, May 18, 2017
حکيم دوغي
روزي چوپاني گله‌ي گوسفندش را به چرا برده بود که فرشته‌ي مرگ آمد و گفت: «خسته نباشي جوان». چوپان گفت: «درمونده نباشي.»
Thursday, May 18, 2017
ببر جوان و هيزم‌شکن پير
ببر کوچکي با مادرش در جنگل بزرگي زندگي مي‌کرد. ببر خيلي مغرور بود و خودش را قوي‌ترين موجود روي زمين مي‌دانست.
Wednesday, May 17, 2017
کورها
نجف‌قلي چهار پسر و يک دختر داشت، اما نمي‌توانست خرج‌شان را بدهد. روزي دوستش به او گفت: «برو شهر کار کن که بتوني بچه‌هات رو سير کني.»
Wednesday, May 17, 2017
درويش
پادشاهي نذر کرده بود صد سکه به مردم فقير و بيچاره کمک کند. سکه‌ها را به وزير داد و گفت: «برو و اگر فقيري ديدي، اين صد سکه را به او بده».
Wednesday, May 17, 2017
کاکاتوره
روزي روباهي با سرعت مي‌دويد. انگار از چيزي فرار مي‌کرد. شغالي جلوش را گرفت و گفت: «کاکاتوره، بدنباشه، با اين عجله کجا مي‌ري؟»
Wednesday, May 17, 2017
خروس و پادشاه
خروسي بود که مدام به زمين نوک مي‌زد. روزي، يک سکه پيدا کرد و رفت بالاي بام، داد زد: «قوقولي قوقو، پول پيدا کردم!»
Wednesday, May 17, 2017
آدي و بودي
زن و شوهري بودند، مهربان و ساده. مرد «آدي» بود و زن، «بودي». يک روز بودي به آدي گفت: «دلم براي دخترمون تنگ شده. پاشو بريم شهر سري بهش بزنيم.»
Sunday, May 14, 2017