گنج
روزی پادشاهی در خزانه‌اش چیزهای عجیبی پیدا کرد که شبیه فندق بودند. از خزانه‌دار پرسید: «این‌ها چیستند؟» خزانه‌دار گفت: «قبله‌ی عالم به سلامت،...
Friday, June 2, 2017
ساربان
بازرگانی بود که ثروت زیادی داشت. روزی مال و اموالش را بار شترها کرد و به سفر رفت. بین راه، دزدها به کاروان او حمله کردند. بازرگان فوری پسر پنج...
Friday, June 2, 2017
درویش و اژدهای هفت‌سر
یک روز درویشی در میدان شهر نشسته بود. ناگهان شعله‌ی آتشی از دور به طرف میدان آمد و اژدهایی هفت‌سر، خودش را وسط میدان انداخت. درویش از جاش تکان...
Friday, June 2, 2017
بزرگ‌ترین آرزو
سه برادر بودند که به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می‌کردند. زن‌های آن‌ها هم با هم خوب و صمیمی بودند؛ به اندازه می‌پوشیدند، به اندازه می‌خوردند،...
Thursday, June 1, 2017
انار و ماهی
رودی بود که کنارش درخت اناری قد کشیده بود. روی درخت، چندتایی انار بود و توی آب، چندتایی ماهی. ریشه‌ی درخت از زیر زمین وارد آب شده بود. ماهی‌ها...
Thursday, June 1, 2017
مرغ چهل طوطی
پادشاهی بود که زن نداشت. شبی از کوچه‌ای می‌گذشت، شنید سه تا دختر با هم حرف می‌زنند.
Thursday, June 1, 2017
نمکی
پیرزنی بود هفت تا دختر داشت، اسم هفتمی «نمکی» بود. آن‌ها کنار شهر، در خانه خرابه‌ای زندگی می‌کردند که هفت تا در داشت.
Thursday, June 1, 2017
عاقل و کم عاقل
دو برادر بودند، یکی عاقل و یکی کم عقل که همدیگر را خیلی دوست داشتند. روزی کم عقل سراغ عاقل رفت و گفت: «بریم سفر؟»
Thursday, June 1, 2017
آقا گردو
زن و شوهری بودند که روزها، روی زمین این و آن کار می‌کردند و غروب، هلاک و خسته به خانه برمی‌گشتند. تا اینکه زن باردار شد. روزی که شوهر مشغول شخم...
Saturday, May 27, 2017
زخم زبان
در زمان‌های قدیم خارکنی زندگی می‌کرد که مردی مهربان و سخاوتمند بود. خارکن هر روز قبل از طلوع آفتاب، به دشت و صحرا می‌رفت و خار جمع می‌کرد. بعد...
Friday, May 26, 2017
دارمکافات
مردی، پدر پیر و از پا افتاده‌اش را در زنبیلی گذاشت و با پسر کوچکش به طرف جنگل رفت. رفتند تا به درخت بزرگی رسیدند. مرد از درخت بالا رفت و زنبیل...
Friday, May 26, 2017
داد و بیداد
کوری به نام «حیدر» با همسایه‌اش «نجف»، به گدایی رفت. غروب به یک آبادی رسیدند و شب را در خانه‌ای ماندند. صاحب خانه که مرد خوش‌قلبی بود به آن‌ها...
Friday, May 26, 2017
نجار و مار
انوشیروان جلوی قصرش زنجیری آویزان کرده بود و نگهبانی هم برای آن گذاشته بود تا هر کس مشکلی داشت، آن را به صدا درآورد.
Friday, May 26, 2017
پسر بازرگان
بازرگان ثروتمندی در اصفهان زندگی می‌کرد که پسری داشت. پسر، تنبل و بیکار بود و جز خوش‌گذرانی کار دیگری نداشت. او هر شب با دوستانش به گردش می‌رفت....
Friday, May 26, 2017
ننه جان حیدرقلی
پیرزنی بود، پسری داشت به نام «حیدرقلی» که هر قدر نصیحتش می‌کرد زن بگیرد زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت: «اگر زن بگیرم، با تو نمی‌سازه.»
Friday, May 26, 2017
یک بار جستی ملخک
زن و شوهر فقیری با هم زندگی می‌کردند. مرد بنّا بود. یک روز زنش رفت حمام و دید حمام قرق است. پرسید: «چرا حمام رو قرق کردید؟»
Friday, May 26, 2017
محمد گل بادام
پادشاهی بود، دختری داشت مثل پنجه‌ی آفتاب. پادشاه دخترش را در پرده نگه داشته بود و نمی‌گذاشت حتی روی آفتاب را ببیند، دختر فقط دایه‌اش را می‌دید...
Friday, May 26, 2017
فداکار
سلطانی بود، زن و فرزند داشت. یک روز عکس دختری را دید و عاشق او شد. هرچه دیار به دیار دنبال دختر گشت، نتیجه‌ای نگرفت. عکس دختر را در صندوقچه‌ای...
Friday, May 26, 2017
گربه و سگ و مار
محمد، خارکنی بود که مادر پیری داشت. محمد روزها به خارکنی می‌رفت و خارها را به بازار می‌برد و می‌فروخت.
Friday, May 26, 2017
زن پينه‌دوز
پينه‌دوزي بود که زني شلخته داشت. صبح که شوهر از خانه بيرون مي‌رفت، زن هم راه مي‌افتاد؛ اين در سلام، آن در سلام.
Saturday, May 20, 2017