عقاب و موش و آهو
صيادي هر روز به دشت و صحرا مي‌رفت و چرنده‌اي، پرنده‌اي، خزنده‌اي شکار مي‌کرد، مي‌فروخت و زندگي خود را مي‌گذراند. روزي آهوي زيبايي در تور صياد...
Sunday, May 14, 2017
خير و شر
دو تا دوست بودند. اسم يکي «خير» بود، اسم يکي «شر». يک روز قرار گذاشتند براي پيدا کردن کار به شهر بروند. هر کدام غذاي چند روزشان را برداشتند و...
Sunday, May 14, 2017
بز ريش سفيد
روزي يک بز، يک سگ، يک گوساله و يک بره‌ي گر فرار کردند و به جنگل رفتند. حسابي خوردند و خوب خوابيدند و چاق و چله شدند. گري (1) هم رفت پي کارش!
Sunday, May 14, 2017
داشت و نداشت
پادشاهي بود، سه پسر داشت. دو تاشان جان نداشتند، يکي سر نداشت. پسري که سر نداشت مي‌خواست برود شکار. توي قصر پادشاه سه تفنگ بود. دوتاش شکسته بود،...
Sunday, May 14, 2017
يک‌وجبي
زن و مردي بودند که خيلي بچه دوست داشتند، اما از بخت بد بچه‌دار نمي‌شدند. تا اينکه خداوند پسري به آن‌ها داد که قدش يک وجب بود. اسم او را «يک‌وجبي»...
Sunday, May 14, 2017
سه دروغ
روزي پادشاهي دستور داد جار بزنند هر کس سه تا دروغ بگويد، دخترش را به او مي‌دهد. همه‌ي دروغگويان شهر آمدند و دروغي گفتند، اما به جايي نرسيدند،...
Sunday, May 14, 2017
خرشير
الاغي در بيشه مي‌چريد که غرش شيري را شنيد. ترسيد و فرياد کشيد. صداي الاغ در دشت و بيشه پيچيد و به گوش شير رسيد. شير جا خورد. با خودش گفت: «اي...
Sunday, May 14, 2017
شغال و طاووس
شغالي بود که با همه‌ي شغال‌ها فرق داشت. روزي چند پرطاووس پيدا کرد. با خوشحالي پرها را به سر و بدنش چسباند و پيش دوستانش رفت. دوستانش، از کوچک...
Sunday, May 14, 2017
گرگ گرسنه
گرگي بود، گرسنه. دنبال غذا مي‌گشت که رسيد به يک گوسفند. گفت: «به به، چه گوسفند چاق و چله‌اي! خيلي گرسنه‌ام، الان مي‌خورمت.»
Sunday, May 14, 2017
گوردله خانم
زن و شوهری بچه نداشتند و تنها آرزوشان این بود که صاحب بچه شوند. یک روز، زن هوس دل و قلوه کرد. رفت بازار خرید و روی اجاق گذاشت. یک دفعه یکی از...
Tuesday, May 2, 2017
روباه کلاه به سر
آسیابانی بود که هر روز مقداری از آردش کم می‌شد. آسیابان با خودش می‌گفت: «در آسیاب که بسته است، راه دیگه‌ای هم که نیست، پس کی آردهای من رو می‌بره؟»
Tuesday, May 2, 2017
روباه و خرچنگ و لاک‌پشت
روزی روباه و خرچنگ و لاک‌پشت با هم گندم کاشتند. موقع برداشت، روباه دید این کار از آن کارهای آسان نیست. کلکی سوار کرد. صداش را توی گلوش انداخت...
Tuesday, May 2, 2017
آغالتو
زن و شوهری اجاق‌شان کور بود و هرچه نذر و نیاز می‌کردند، فایده‌ای نداشت. روزی درویشی یک انار به زن داد و گفت: «نصفش رو خودت بخور و نصف دیگرش...
Tuesday, May 2, 2017
پریچهر و کوتوله‌ها
زن و شوهری بودند که بچه نداشتند. یک روز زمستانی که برف می‌بارید، زن دستش را برید. چند قطره خون روی برف‌ها چکید. زن سرش را به آسمان بلند کرد و...
Tuesday, May 2, 2017
کچل تنوری
کچلی بود تنوری؛ سال به دوازده ماه جاش توی تنور بود. یک روز به مادرش گفت: «ننه، من زن می‌خوام.»
Tuesday, May 2, 2017
بلبل و نی
نی‌ای بود و بلبلی. یک روز بلبل روی نی نشست. نی گفت: «بلند شو، وگرنه پات رو می‌بُرم.»
Tuesday, May 2, 2017
یک بز و نیم بز
پیرزنی بود که از مال دنیا فقط سه بزداشت. شبی دزد آمد و بزها را برد. پیرزن، گریان و نالان پیش داروغه رفت و گفت:
Tuesday, May 2, 2017
آواز بلبل
بلبلی بود و پیرزنی. روزی بلبل پیش پیرزن رفت و گفت: «خاله پیرزن، یک خرده نون بده بخورم.» پیرزن گفت: «هیزم ندارم.»
Monday, May 1, 2017
خروس گردوخور
خروسی بود و اربابی. ارباب یک عالمه گردو داشت، به کسی هم نمی‌داد. یک روز خروس راه افتاد برود خانه‌ی ارباب، گردو بخورد. سگ او را دید و پرسید: «آقا...
Monday, May 1, 2017
موش شکمو
موشی بود، شکمو. یک روز خیلی گرسنه شد اما هرچه گشت، چیزی برای خوردن پیدا نکرد. به باغی رفت. سه تا سیب پیدا کرد و خورد. یک دفعه بادی وزید، چند...
Monday, May 1, 2017