کلبه‌ی زمستانی
پیرمرد و پیرزنی یک گاو و گوسفند و غاز وخروس و بز داشتند. روزی پیرمرد به پیرزن گفت: «بیا خروس را برای روز عید سر ببُریم.»
Saturday, April 22, 2017
خورشید و باد
آن روز صبح، باد به شدت می‌وزید و شاخه‌های درختان را تکان می‌داد. او از کار خود خیلی راضی بود و احساس غرور می‌کرد. یک لحظه‌، چشمش به خورشید افتاد...
Saturday, April 22, 2017
سه برادر
سه برادر با پدر پیر و بیمارشان، در خانه‌ای که بالای یک تپه‌ی سرسبز بود، زندگی می‌کردند. آنها زمانی ثروتمند بودند، ولی به خاطر اتفاقات بدی که...
Saturday, April 22, 2017
شیر و موش
شیر در سایه‌ی درختی خوابیده بود. موش جست و خیزکنان از سوراخش بیرون دوید و چون عجله داشت، نوک دمش به دماغ شیر خورد. شیر از خواب پرید. عصبانی شد....
Saturday, April 22, 2017
سابوروی احمق
سال‌ها پیش، در یکی از روستاهای ژاپن، پسری زندگی می‌کرد که به او «سابوروی احمق» می‌گفتند! چون تمام کارهایش را بدون فکر انجام می‌داد. کاری هم به...
Saturday, April 22, 2017
خر و اسب
مردی خر و اسبی داشت. روزی با آنها از جاده‌ای می‌گذشت. خر به اسب گفت: «بارهای من خیلی سنگین‌اند. کمکم کن و کمی از بارهای مرا بیاور.»
Saturday, April 22, 2017
خیاط شجاع
صبح یک روز تابستان، خیاط ریزه میزه‌ای کنار پنجره مشغول دوخت و دوز بود. زنی روستایی از کوچه عبور می‌کرد و فریاد می‌زد: «مربا دارم! مربای اعلا!»
Saturday, April 22, 2017
رامپل استیل تسکین
آسیابان فقیری بود که لاف می‌زد، البته در مورد دخترش که بسیار زیبا بود، احتیاجی به لاف زدن نداشت.
Saturday, April 22, 2017
ناقوس بزرگ شهر پکن
امپراتور چین یک ناقوس بزرگ می‌خواست. او می‌گفت این ناقوس باید بهترین ناقوس کشور چین باشد و صدایش از صدای تمام ناقوس‌ها قشنگ‌تر باشد.
Saturday, April 22, 2017
سه کوتوله
مردی همسرش را تازه از دست داده بود. در همسایگی این مرد، زنی زندگی می‌کرد که او هم شوهرش را از دست داده بود. این مرد و زن، هر کدام دختری داشتند....
Saturday, April 22, 2017
واسیلیس دانا
پادشاهی سه پسر داشت. وقتی پسرها بزرگ شدند، پادشاه آنها را نزد خود خواند و گفت: «به صحرا بروید و هر کدام تیری بیندازید. هر کجا که پایین آمد، از...
Friday, April 21, 2017
کوتوله‌ها و کفاش
در زمان قدیم، کفاش زندگی می‌کرد که خیلی فقیر بود. او پول کافی برای خریدن چرم نداشت و نمی‌توانست بیشتر از یک جفت کفش بدوزد.
Friday, April 21, 2017
درنا پری
روزی درنایی در دام افتاد. پیرمردی او را دید و دلش سوخت. خودش را به درنا رساند و گفت: «غصه نخور، پرنده‌ی زیبا! من کمکت می‌کنم.» و پای پرنده را...
Friday, April 21, 2017
شعله‌های آبی
سربازی وفادارانه به پادشاه کشورش خدمت کرده بود. وقتی جنگ تمام شد، سرباز را که زخم های زیادی برداشته بود به خانه فرستادند.
Friday, April 21, 2017
پسر آسیابان و گربه
در کشوری دوردست، آسیابان پیر و سالخورده‌ای در یک آسیاب قدیمی زندگی می‌کرد. آسیابان، زن و فرزندی نداشت. در عوض، سه شاگرد داشت که سال‌ها بود برایش...
Friday, April 21, 2017
دختر چوپان و بخاری پاک کن
یک کمد چوبی بود که گل‌های قشنگی داشت. روی کمد مجسمه‌ی مردی بود که قیافه‌ی عجیبی داشت. پاهایش مثل پای بز بودند و ریش بلندش تا نزدیک پاهایش می‌رسید....
Friday, April 21, 2017
غازها
زن و شوهری یک دختر و پسر داشتند. روزی زن به دخترش گفت: «دخترکم، ما می‌رویم گندم‌ها را درو کنیم. مواظب برادرت باش.»
Friday, April 21, 2017
کاه، زغال و لوبیا
پیرزنی یک کاسه لوبیا داشت. اجاق را روشن کرد و کاسه را روی آن گذاشت. بعد مشتی کاه توی اجاق ریخت. یکی از لوبیاها، از توی کاسه پرید بیرون. لوبیا...
Friday, April 21, 2017
چمدان پرنده
بازرگان خسیسی بود که حاضر نبود حتی یک سکه خرج کند، مگر آنکه مطمئن می‌شد پنج سکه به دست می‌آورد!
Friday, April 21, 2017
پادشاه و سنجاب
پادشاهی بود که به خود بسیار می‌بالید. او جوان، اهل مطالعه و باهوش بود. هیچ یک از جوانان خانواده‌ی سلطنتی در قدرت و شجاعت به پای او نمی‌رسیدند.
Friday, April 21, 2017