قوی سفید
روزی روزگاری، پیرمرد ثروتمندی با همسر و پسرش زندگی می‌كرد. روزی از روزها پیرمرد به پسرش گفت: «ما همه چیز داریم. زمین، گله، خانه‌ی بزرگ، حالا...
Sunday, April 16, 2017
مرغابی‌ها و روباه
روزی، روباه پیری، از كنار دریا می‌گذشت. با خودش آواز می‌خواند و می‌گفت: «منم روباه دانا؛ حیله‌گر، باهوش و زیبا».
Sunday, April 16, 2017
ماهیگیر واقعی
روزی روزگاری، ماهیگیری با همسر و تنها پسرش كنار دریاچه‌ای زندگی می‌كردند. مادر خیلی پسرش را دوست می‌داشت. از دیدنش سیر نمی‌شد و هیچ وقت او را...
Sunday, April 16, 2017
شیر و پشه
جنگل ساكت و تاریك بود. شیر، سلطان حیوانات، نیمه شب از خواب بیدار شد. خمیازه‌ای كشید و شروع كرد به نعره زدن و غرش كردن. حیواناتی كه در لانه‌هایشان...
Sunday, April 16, 2017
شیره‌ی درخت توس
روزی روزگاری، سنجاب و سوزن و دستكشی با هم در جنگل زندگی می‌كردند. سنجاب از سالها قبل در آنجا می‌زیست. دستكش را هم روزی هیزم‌شكنی روی تنه‌ی یك...
Sunday, April 16, 2017
خرس تالا و جادوگر بزرگ
ساآمی‌ها كنار رودخانه چادر زده بودند. خرس بدجنسی به نام "تالا" در آن اطراف می‌گشت. خیلی آرام و بی سر و صدا قدم بر می‌داشت و پشت سنگ‌ها مخفی می‌شد....
Sunday, April 16, 2017
پیرزنِ تاراق-توروقی
یكی بود، یكی نبود. پیرمرد و پیرزن فقیری نزدیك رودخانه‌ای زندگی می‌كردند. آنها دو دختر داشتند. دختر بزرگ "لاگا" و دختر كوچكتر "دییوو" نام داشت....
Sunday, April 16, 2017
سه دختر
در زمان‌های قدیم، درست در وسط جنگل، كلبه‌ای قرار داشت. پیرزن مهربانی همراه با سه دخترش، در این كلبه زندگی می‌كرد.
Sunday, April 16, 2017
تایتریش
روزی روزگاری، پیرمرد و پیرزنی در ارابه‌ای نمدی زندگی می‌كردند. آنها همیشه از جایی به جایی دیگر كوچ می‌كردند. پیرمرد حیوانات را به چرا می‌برد...
Sunday, April 16, 2017
چگونه اوسكیوس اُول، خان را در بازی برد
در زمان‌های قدیم پیرمردی زندگی می‌كرد. او پسری داشت به نام "اوسكیوس اُول". پس از سالها، پیرمرد از دنیا رفت و برای تنها پسرش، سی اسب، سی گوسفند...
Saturday, April 15, 2017
پیرمرد دانا
نمی‌دانم قصه‌ای كه برای شما تعریف می‌كنم به همین صورت بوده یا نه، اما من آن را همان‌طور كه شنیده‌ام، برایتان نقل می‌كنم.
Saturday, April 15, 2017
گلنار
در زمان‌های قدیم، ‌پادشاهی بود كه سه پسر داشت. پادشاه روزی به دست هریك از آنها تیر و كمانی داد و گفت:‌ «هر یك تیری بیندازید. تیر هركدام به خانه‌ی...
Saturday, April 15, 2017
كوزه‌ی روغن
یكی بود، یكی نبود. یك روز روباهی در صحرا می‌گشت كه با گرگی رو به رو شد و با خودش گفت: «هیچ فكر نمی‌كردم در این صحرا جز من حیوان دیگری هم باشد.»
Saturday, April 15, 2017
میوه‌ی سحرآمیز و وزیر كینه‌جو
یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، پادشاهی طوطی‌ای داشت كه می‌توانست پیشگویی كند. پادشاه به طوطی خیلی دلبستگی داشت و به این خاطر، وزیر حسودی‌اش...
Saturday, April 15, 2017
مار چهل سر
یكی بود، یكی نبود. در سرزمینی دو مار بزرگ زندگی می‌كردند. یكی از مارها چهل سر و یك دم، و آن دیگری چهل دم و یك سر داشت. روزی از روزها در محل زندگی...
Saturday, April 15, 2017
روباه در چاه
یكی بود، یكی نبود. در بیابانی خشك، روباهی زندگی می‌كرد. یك روز روباه به دنبال غذا می‌گشت كه ناگهان درون چاهی افتاد. توی چاه، جز سنگ سفید دراز،...
Saturday, April 15, 2017
موش حریص
یكی بود، یكی نبود. دهقانی در روستایی زندگی می‌كرد. او در زمینش گندم كاشته بود و هر سال محصول زیادی برداشت می‌كرد و گندم‌ها را در گونی‌ها می‌ریخت...
Saturday, April 15, 2017
شغال و روباه
یكی بود، یكی نبود. در روستایی پیرزنی زندگی می‌كرد. پیرزن، مرغی داشت كه آن را روی تخم‌مرغها می‌خواباند تا جوجه‌هایی داشته باشد. هر چیز به درد...
Saturday, April 15, 2017
كی بزرگتر است؟
یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، روباه كوچولویی بود كه بیشتر روزها شكاری پیدا نمی‌كرد و گرسنه می‌ماند.
Saturday, April 15, 2017
ثروتمند حسود و مار
در زمان‌های قدیم، مرد ثروتمندی بود كه برای اندوختن ثروتهایش جا كم می‌آورد. او ذرهّ‌ای رحم نداشت و به كسی كمكی نمی‌كرد و اهل بخشش هم نبود. اگر...
Saturday, April 15, 2017