اندر حکايت مرد شدن!
تا مي آييم تکان بخوريم، مادر ملکه مي گويند: عزيزم، شازده جونم، مادر به قربونت، تو ديگه مرد شدي اين کارا چيه؟ يا تا مي آييم نفس بکشيم، بابا شاه...
Monday, February 27, 2012
حشمت پلنگ
با ورود حشمت به قهوه خانه، همهمه و سر و صدا، ناگهان به سکوتي معنا دار تبديل شد. همه با اشاره چشم و ابرو، آمدن او را به هم فهماندند. چند نفر چاپلوسانه...
Monday, February 27, 2012
فتنه رمال
يک زني رفت پيش رمالي تا بگيرد براي خود فالي گفت اي مرد پاک گوهر من کرده از من کناره شوهر من دختري ديده چارده ساله کرده نزدش...
Saturday, February 11, 2012
پنج داستان
شبي از شب ها خانم شول تك و تنها توي خانه اش بود كه يكهو صداي پايي روي كفپوش شنيد. اول خودر را به آن راه زد و وانمود كرد متوجه چيزي نشده ، اما...
Wednesday, February 8, 2012
ملك غضنفر و دي جي سقنقور
يكي بود يكي نبود . در سرزميني دور دست در دوره و زمانه اي كه هنوز آرزوها برآورده مي شدند ، پادشاهي حكومت مي كرد كه چهار پسر داشت : ملك جمشيد ،...
Wednesday, February 8, 2012
ناخوش آواز
ناخوش آوازي به بانگ بلند قرآن همي خواند. صاحبدلي بر او بگذشت، گفت: “تو را مشاهره (1) چندست؟” گفت: “هيچ.” گفت: “پس چرا زحمت خود همي دهي؟” گفت: “از...
Saturday, December 3, 2011
موذن
يکي در مسجد سنجار به تطوع بانگ نمازگفتي، به ادائي که مستمعان از او نفرت گرفتندي، و صاحب مسجد اميري بود عادل، نيکو سيرت، نمي خواستش که دل آزرده...
Saturday, December 3, 2011
منجم
مردم قريه به علت جاهي که داشت، بليتش مي کشيدند و اذيتش مصلحت نمي ديدند؛ تا يکي از خطباي آن بوم که پنهان با وي عداوتي داشت، به پرسيدن رفتش. گفت:...
Saturday, December 3, 2011
معموره
پادشاهي ديوانه در گورستان ديد. گفت: “چرا به معموره نيايي؟” گفت: “آنان که به ممعموره اند، آخر کجا روند؟” گفت: “اينجا آيند.” گفت: “پس معموره اينجا...
Saturday, December 3, 2011
مسلماني
لورکي (1) در مجلس وعظ حاضر شد. واعظ مي گفت: “صراط از موي باريک تر باشد، و از شمشير تيزتر، و روز قيامت همه کس را بر او بايد گذشت”. لري برخاست،...
Saturday, December 3, 2011
مست
خراساني به نردبان در باغ ديگري مي رفت تا ميوه بدزدد. خداوند باغ پرسيد و گفت: “در باغ من چه کار داري؟” گفت: “نردبان مي فروشم.” گفت: “نردبان در...
Thursday, December 1, 2011
مدعي پيغمبري
آن يکي مي گفت: من پيغمبرم از همه پيغمبران فاضل ترم گردنش بستند و بردندش به شاه: کاين همي گويد رسولم از اله شاه ديدش بس نزار و بس ضعيف که به...
Thursday, December 1, 2011
ماهي و شتر
شخصي صفت ماهي مي کرد و بزرگي او. کسي او را گفت: “خاموش! تو چه داني که ماهي چه باشد؟” گفت: “من ندانم که چندين سفر دريا کرده ام! نشان ماهي آن است...
Thursday, December 1, 2011
گوشت و گربه
بود مردي کدخدا، او را زني سخت طناز و پليد و رهزني هرچه آوردي، تلف کرديش زن مرد مضطر (1) بود اندر تن زدن بهر مهمان گوشت آورد آن معيل (2) سوي...
Thursday, December 1, 2011
گمشده
درويشي به خانه اي رسيد. پاره ناني بخواست. دخترکي در خانه بود و گفت: “نيست”. گفت: چوبي، هيمه اي” گفت: “نيست.” گفت: “پاره اي نمک.” گفت: “نيست.”...
Thursday, December 1, 2011
قلاده
اعرابيي شتري گم کرد. سوگند خورد که: “چون بيابد، به يک درم بفروشد.” چون شتر را يافت، از سوگند خود پشيمان شده، گربه اي در گردن شتر آويخت و بانگ...
Thursday, December 1, 2011
قحطي
خاست اندر مصر قحطي ناگهان خلق مي مردند و مي گفتند. نان! جملة ره خلق بر هم مرده بود نيم مرده، نيم مرده خورده بود از قضا ديوانه اي چون آن بديد...
Thursday, December 1, 2011
فرياد مريد
شيخي وعظ مي گفت. مردمان در راه، از مريدان او يکي را ديدند؛ گفتند: “آخر شيخ تو در مسجد وعظ مي گويد؛ تو چرا آنجا نبودي؟”چون مريد اين سخن بنشيد،...
Thursday, December 1, 2011
فرار
روبهي مي دويد از غم جان روبه ديگرش بديد چنان گفت: خير است، بازگوي خبر گفت: خر گير مي کند سلطان گفت: تو خر نه اي، چه مي ترسي؟ گفت: آري، و ليک...
Thursday, December 1, 2011
عرش خدا
يکي از اهل هري (1) در خدمت شيخ [ابوسعيد ابوالخير] مي رفت، از شيخ سوال کرد که: “اي شيخ، در اين آيت که الرحمن علي العرش استوي (2) چه گويي؟ شيخ...
Thursday, December 1, 2011