The current route :
غزه؛ قلب تپنده مقاومت، زنگ بیدارباش امت و نشانههای آخرالزمان
بر اساس آیه قرآن: بشر بودن پیامبران، تنها دلیل منکران نبوت!؟
مصیبت های انسان، مطابق با عدل خدا یا برخلاف آن!؟
خداوند، آمر به فحشاء یا ناهی از آن!؟
هدفداری خدا چگونه با بینیازی او قابل جمع است؟
اعتقاد به اسلام، اکراهی یا اختیاری!؟
دادن نامه عمل بدکاران، به دست چپ یا از پشت سر!؟
آگاهی از جنس جنین در رحم، مخصوص خداست یا غیر آن!؟
بر اساس قرآن مدت زمان بارداری ثابت است یا متغیر!؟
خبر عذاب دردناک، خبری خوب یا بد!؟
داستانی درباره ماه رمضان به قلم محمد امیری
آیا استحمام در زمان آبله مرغان خطرناک است؟
نماز قضا را چگونه بخوانیم؟
طریقه خواندن نماز شکسته و نیت آن
میوه و سبزیجات نشاستهای
پیش شماره شهر های استان تهران
نحوه خواندن نماز والدین
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
گیاه بیلهر خواص و عوارضی دارد؟

افسانهی موئورئا
این افسانه از چند داستان ترکیب یافته است: داستان در آتش رفتن، داستان موئورئا، داستان مارماهیای که گوشهایی چون گوشهای آدمیزادگان داشت.

عنکبوت دریایی و موش
من تعطیلات خود را در جزیرهی «هیوا - هوآ»، مهمترین جزیرهی مجمعالجزایر مارکیز، میگذرانیدم که از آنجا تا تاهیتی با کشتی چند روز راه است.

افسانهی رنگینکمان
جادوگر بزرگ، دانای راز ستارگان، از مدتها پیش خشکسالی بزرگی را پیشگویی کرده بود، لیکن بر این پیشگویی مدتی چنان دراز گذشته بود که مردمان بیخیال آن را فراموش کرده بودند. با این همه خشکسالی پدید آمد و چنان...

افسانهی موجها
باد همهی روز را بر دریا وزیده بود و دریا در زیر آسان تیره به رنگ تیره درآمده بود. همهی روز را موجها بر ساحل و سنگهای ساحلی تاخته، و ریگها و سنگها را از آن کنده بودند. لیکن زیر ریگ باز هم ریگ بود...

افسانهی مائوئی
در آغاز آفرینش جهان خورشید با خود اندیشید که قسمت او بد بوده است زیرا میبایست به تنهایی کار بکند. چون زمین را در زیر پای خود نگاه میکرد و ساکنان آن را میدید که میتوانند بگردند و بخوابند بر آنان رشگ...

آفرینش جهان
در آغاز چیزی نبود؛ نه زمین بود، نه دریا، نه انسان، نه ماهی، نه خورشید، نه آسمان، نه آب شیرین و نه زندگی! تنها شب بود و تاریکی و فضای خالی، بیسپیدهی بامدادی و سرخی شامگاهی و گرما!

گرگ حریص
دوازده تا گرگ پا به فرار گذاشته بودند و پیرمردها با بیل عقب آنها میدویدند. یکی از گرگها گفت: - پیرمردها! به خانه برگردید... پدرمن صد تا از گوسفندهای شما را خورده، ولی من یک بار هم به گلّهی شما نیامدهام....

چطور به همسایه عسل دادند
در روزگار پیشین، مردی روستایی، کندوی عسلی داشت. در همان ده، در همسایگی مرد روستایی، شخصی بود که خیلی عسل دوست داشت. زنِ آن مرد پسری زایید و او مرد روستایی را دعوت کرد. مرد روستایی هم مقداری عسل برای

چگونه سرباز از دندانهی خیش آش تهیّه کرد
پیرزنی بود مالدار، ولی حریص و احمق. یک روز سربازی از خدمت برمیگشت، دید که پیرزن دارد خوکی را روی چوب بست مرغها مینشاند. با خودش گفت: - این قدر که من دنیا را دیدهام، آدمی به این احمقی ندیدهام.

پیرزن حیلهگر
در روزگار پیشین، پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند. پیرزن خیلی تنبل بود و هیچ کاری از دستش بر نمیآمد و پیرمرد همیشه او را سرزنش میکرد که چرا کاری از دستش بر نمیآید و میگفت: