The current route :
پایتخت همه کشورهای جهان به تفکیک قاره ها
داستان کوه گنبد باز نطنز چیست؟
آشنایی با تنها کوهی در جهان که قله ندارد
خواص اعجاب انگیز به برای زنان باردار
شهر بیچشم، دل بینا؛ از عصای سفید تا جامعه آگاه
با کوه های آتشفشانی ایران آشنا شوید
کوه های اساطیری ایران و جهان
«دوستی با پیامبر(ص): از اطاعت خدا تا نورانیت بندگی»
حافظ در اندیشه رهبر انقلاب؛ راز پیوند جاودانه قرآن، هنر و هویت ایرانی
قانون هوش مصنوعی اتحادیه اروپا - فصل 3؛ ماده 9: نظام مدیریت ریسک
مزار حضرت یعقوب (علیه السلام)
حمامی که تنها با یک شمع گرم می شد
مهاجرت حیوانات
دل نوشته هایی در بزرگداشت حافظ
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
مخترعین معروف و اختراعات آنان
متن کامل سوره یس با خط درشت + صوت و ترجمه
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
پیش شماره شهر های استان گیلان
نصوح کیست؟ و توبه نصوح چیست؟

افسانهی موئورئا
این افسانه از چند داستان ترکیب یافته است: داستان در آتش رفتن، داستان موئورئا، داستان مارماهیای که گوشهایی چون گوشهای آدمیزادگان داشت.

عنکبوت دریایی و موش
من تعطیلات خود را در جزیرهی «هیوا - هوآ»، مهمترین جزیرهی مجمعالجزایر مارکیز، میگذرانیدم که از آنجا تا تاهیتی با کشتی چند روز راه است.

افسانهی رنگینکمان
جادوگر بزرگ، دانای راز ستارگان، از مدتها پیش خشکسالی بزرگی را پیشگویی کرده بود، لیکن بر این پیشگویی مدتی چنان دراز گذشته بود که مردمان بیخیال آن را فراموش کرده بودند. با این همه خشکسالی پدید آمد و چنان...

افسانهی موجها
باد همهی روز را بر دریا وزیده بود و دریا در زیر آسان تیره به رنگ تیره درآمده بود. همهی روز را موجها بر ساحل و سنگهای ساحلی تاخته، و ریگها و سنگها را از آن کنده بودند. لیکن زیر ریگ باز هم ریگ بود...

افسانهی مائوئی
در آغاز آفرینش جهان خورشید با خود اندیشید که قسمت او بد بوده است زیرا میبایست به تنهایی کار بکند. چون زمین را در زیر پای خود نگاه میکرد و ساکنان آن را میدید که میتوانند بگردند و بخوابند بر آنان رشگ...

آفرینش جهان
در آغاز چیزی نبود؛ نه زمین بود، نه دریا، نه انسان، نه ماهی، نه خورشید، نه آسمان، نه آب شیرین و نه زندگی! تنها شب بود و تاریکی و فضای خالی، بیسپیدهی بامدادی و سرخی شامگاهی و گرما!

گرگ حریص
دوازده تا گرگ پا به فرار گذاشته بودند و پیرمردها با بیل عقب آنها میدویدند. یکی از گرگها گفت: - پیرمردها! به خانه برگردید... پدرمن صد تا از گوسفندهای شما را خورده، ولی من یک بار هم به گلّهی شما نیامدهام....

چطور به همسایه عسل دادند
در روزگار پیشین، مردی روستایی، کندوی عسلی داشت. در همان ده، در همسایگی مرد روستایی، شخصی بود که خیلی عسل دوست داشت. زنِ آن مرد پسری زایید و او مرد روستایی را دعوت کرد. مرد روستایی هم مقداری عسل برای

چگونه سرباز از دندانهی خیش آش تهیّه کرد
پیرزنی بود مالدار، ولی حریص و احمق. یک روز سربازی از خدمت برمیگشت، دید که پیرزن دارد خوکی را روی چوب بست مرغها مینشاند. با خودش گفت: - این قدر که من دنیا را دیدهام، آدمی به این احمقی ندیدهام.

پیرزن حیلهگر
در روزگار پیشین، پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند. پیرزن خیلی تنبل بود و هیچ کاری از دستش بر نمیآمد و پیرمرد همیشه او را سرزنش میکرد که چرا کاری از دستش بر نمیآید و میگفت: