0
The current route :
تام تام سحرآمیز داستان

تام تام سحرآمیز

خورشید پس از آن که آخرین پرتو سرخگون خود را بر درخت بزرگ تمرهندی تابید، که در دهکده‌ی کوچک ماهیگیران سر بر آسمان افراشته بود، روی نهان کرد. چند کلبه‌ی محقر که رو به ویرانی نهاده بود، فقر بسیار ساکنان آن...
لوک و دختر شاه داستان

لوک و دختر شاه

زمانی که مردمان و جانوران در صلح و صفا و یگانگی و هماهنگی زندگی می‌کردند و همه به یک زبان حرف می‌زدند، در ساحل رود بزرگ سالوم پادشاه نیرومندی می‌زیست که دختر دم بخت بسیار زیبا و دلربایی داشت. بزرگان و...
درخت پنیر سخنگو داستان

درخت پنیر سخنگو

بارانِ تازه فرو بارید و فراوانی و نعمت به سرزمین بوکی بازآمد و بدین‌گونه کفتار به آسانی توانست برای خود و خانواده اش طعمه پیدا کند. او با خیال راحت، این جا و آن جا ‌میگشت، و از این کار خوشش ‌میآمد، زیرا...
چگونه میمون، کایمان ها را فریب داد؟ داستان

چگونه میمون، کایمان ها را فریب داد؟

اگر به شما بگویم که گولو، میمون، در نیرنگبازی و هوشمندی دست کمی از لوک، خرگوش، ندارد، باور کنید که راست ‌‌‌می‌گویم. اعضای خانواد‌‌‌‌‌‌ه‌ی میمون در حقه بازی و چالاکی چیزی کم ندارند، تنها عیبی که دارند این...
خرگوش تخم سحرآمیزی پیدا ‌‌می‌کند داستان

خرگوش تخم سحرآمیزی پیدا ‌‌می‌کند

لوک با همه‌ی زیرکی و مکاری گاهی فریب ‌‌‌‌‌‌می‌خورد و کلاه سرش ‌‌‌می‌رفت. اما خیالتان از جانب او ناراحت نشود، زیرا از هر جایی که بر زمین ‌‌می‌افتاد روی چهار دست و پای خود قرار ‌‌می‌گرفت و دم به تله نمی‌داد.
بوکی در بهشت جانوران داستان

بوکی در بهشت جانوران

پیشترها، در زمانی بسیار دور از زمان ما در سنگال همه‎‌ی جانوران در منطقه‎‌ی پهناوری از کرانه‌های سحرآمیز رود فالمه زندگی می‌کردند و از نعمت صلح و صفا برخوردار بودند.
خرگوش و خداوندگار مرغزاران داستان

خرگوش و خداوندگار مرغزاران

در زمان‌های قدیم در سنگال هم مانند همه جای افریقا جانوران زبان یکدیگر را می فهمیدند و سرور جنگل‌ها و چمنزاران بودند. در میان آنان لوک ، یعنی خرگوش، که در علفزاران بلند خانه داشت ترسوتر و کم‌دل‌تر و جرئت...
عیسای لنگ دراز در سرزمین نیاکان داستان

عیسای لنگ دراز در سرزمین نیاکان

عیسی در دهکده‌ی کوچکی زندگی می‌کرد. دوازده سال داشت و به راستی بدبخت ترین کودک دهکده بود. مادرش پنج سال پیش درگذشته و پدرش زن دیگری گرفته بود و نامادریش بلایی نبود که سر او در نیاورد. همه‌ی کارهای سخت...
تخیلی علمی از دنیایی مطلوب داستان

تخیلی علمی از دنیایی مطلوب

آقای وین به پایان خاکریز طولانی که به بلندای شانه‌اش، از قلوه سنگ‌های خاکستری ساخته شده بود رسید و فروشگاه دنیاها را در برابر خود دید. درست همان طوری بود که دوستانش گفته بودند: کلبه‌ی کوچکی که از تکه‌های...
گمنام داستان

گمنام

خانم «ملکوتي» بشقاب ميوه را از جلو دستش به گوشه ي ميز تحرير سُراند و فنجان چاي نيم خورده اش را نگريست. يادش که حدود نيم ساعت پيش که نگارش داستان جديدش را شروع کرده بود، نصف فنجان را نوشيده و هنوز فرصت...