0
The current route :
شب هجران ادبیات دفاع مقدس

شب هجران

ماه در کمرکش مشرق خودنمايي مي کرد و شاهد فرو رفتن آرام آرام خورشيد، در پشت کوه هاي سر به فلک کشيده ي مغرب بود، اما آسمان هنوز روشن بود و مملو از ابرهاي سپيد پنبه اي که حرير نرم خود را بر سر و کول شهر مي...
گم شده در عرفات سید مرتضی آوینی

گم شده در عرفات

شهيد آويني به جشن عروسي که مي رفت وقتي شيريني يا شکلات به ايشان تعارف مي کردند برمي داشت. شيريني و شکلات را نمي خورد و حتي به ميزبان مي گفت: مي توانم يک دانه ديگر بردارم؟ و آن شخص با کمال ميل مي گفت: برداريد....
دا،روايت مبارزه ايمان با توپ و تانك و تفنگ سایر مقالات

دا،روايت مبارزه ايمان با توپ و تانك و تفنگ

گاهي چيزهايي مد مي شود،بد يا خوب و دا ازآن چيزهاي خوبي است كه اين اواخر مُد شده است دانه تنها پرفروش ترين كتاب دفاع مقدس،بلكه پرفروش ترين كتاب تاريخ ايران از زمان به وجود آمدن صنعت چاپ است،هرچند هنوز با...
ازكرخه تا ليلي: سایر مقالات

ازكرخه تا ليلي:

تاحالا به اين فكركرده‌ايد چرا اكثر جوان‌هاي اين مملكت حاج كاظم را مي شناسند؟ قبول نداريد؟ در جمع رفيق‌هاي خودتان بگوييد عجب فيلمي بود «آژانس‌شيشه‌اي» تا بقيه بچه‌ها بگويند عجب آدمي بود حاج كاظم!
خاطرات جانباز گلعلي بابايي ادبیات دفاع مقدس

خاطرات جانباز گلعلي بابايي

در يگان هاي پياده کوچکترين واحد نظامي و رزمي«دسته» است. دسته يک، يکي از دسته هاي گروهان يکم از گردان حمزه از لشگر 27 محمدرسول الله(ص) بود که در عمليات والفجر8 در جاده ام القصر در عمق 17کيلومتري جبهه دشمن...
عکست انگار لحظه اي خنديد... ادبیات دفاع مقدس

عکست انگار لحظه اي خنديد...

پدرت بي صدا صدايم زد، پدرم گفت:روسپيد شدي عکست انگار لحظه اي خنديد، بعد ناگاه ناپديد شدي هشت سالِ سپيد آمد و رفت، موي من رنگ موي مادر شد هشت سالِ سپيد من بودم، تو ولي قاب عکس عيد شدي ...
پدرنبود ادبیات دفاع مقدس

پدرنبود

عاقد دوباره گفت: وکيلم؟... پدر نبود اي کاش در جهان ره و رسم سفرنبود گفتند:رفته گل...نه گلي گم...دلش گرفت يعني که از اجازه بابا خبر نبود هجده بهار منتظرش بود و برنگشت ...
از درد تا بي دردي ادبیات دفاع مقدس

از درد تا بي دردي

پيرزن به ضريح خيره شده بود و من با نگاهم ، قطره هايي را دنبال مي کردم که پشت سر هم مي آمدند و بعد توي عمق چروک هاي صورتش ناپديد مي شدند.... آن قدر غرق ديدن بودم که ديگر، اصراري به شنيدن ناله ها و حرف هايش...
پرواز کبوترها ادبیات دفاع مقدس

پرواز کبوترها

نگاهت کردم. نگاهت پر از راز بود. پرسيدم: «سفر درازي بود؟» لبخندي زدي: «چه مي شه کرد.»گفتم:«اونجا چه خبربود؟»گفتي:«سرشار از زندگي.»گفتم:«بچه ها چه طورند؟» به فکر رفتي وبعدگفتي:« امشب شب چهارشنبه است وهمه...
براي پاکي ها دعا کنيد ادبیات دفاع مقدس

براي پاکي ها دعا کنيد

چراغ گردسوز روي ميزکنار عکس بابا مي سوزد. پشت سر مامان مي ايستم، حواسش به من نيست. ساعت، بيست دقيقه به دوازده است. مامان با تمام خستگي روز، باز بيشتر شب ها بيدار مي ماند و مي نويسد. هرچقدر به مامان مي...