مهرناز
یكی بود، یكی نبود. توی این بود و نبود، دختر خوشگل كوچولویی بود به اسم مهرناز كه مادرش مرده بود و چون نمی‌توانست خودش را از آب و گل دربیاورد و...
Wednesday, November 16, 2016
امیرزاده و عرب زنگی
در زمان‌های قدیم امیرزاده‌ای بود كه عاشق شكار بود. روزی در عالم خواب دختری را دید و یك دل، نه صد دل عاشق دختر شد. وقتی از خواب بیدار شد، وسایل...
Wednesday, November 16, 2016
امیر زن است نه مرد، چشم‌های امیر تو را كشت
در زمان‌های قدیم دو برادر بودند یكی تاجر و دیگری خاركش. مرد تاجر هفت پسر داشت و خاركش هفت دختر. از قضا باران سختی شروع كرد به باریدن و هفت شب...
Wednesday, November 16, 2016
انگشتر زن‌ها مارون
یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود. این پادشاه عمرش را كرد و وقتی داشت‌ می‌مرد و نفس‌های آخر را‌ می‌كشید، رو كرد به فرزندش كه بعد...
Wednesday, November 16, 2016
بی بی نگار و می‌سس قبار
یكی بود یكی نبود. زنی بود كه حامله نمی‌شد. روزی رفت پای درخت خشكیده‌ی نظر كرده‌ی نزدیك خانه‌شان و گریه و زاری كرد و گفت:‌ «خدایا! من نذر می‌كنم...
Wednesday, November 16, 2016
انار خاتون
روزی بود، روزگاری بود. زنی بود كه با تنها دخترش كه اسمش انار خاتون بود، زندگی می‌كرد. زد و مادره دیوی را دید و عاشق آن دیو شد و جانش را برای...
Wednesday, November 16, 2016
همان است كه از اول بود
یكی بود، یكی نبود. زیر گنبد كبود، غیر از خدا هیچ كی نبود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود به نام شاه عباس. هر وقت كه كسی از مردم ناراحت می‌شد یا...
Wednesday, November 16, 2016
چوپان كچل
در زمان‌های قدیم، چوپان كچلی بود كه هر روز گاو و گوسفندهای مردم ده را می‌برد به صحرا و می‌چراند و با مزدی كه به‌اش می‌دادند، زندگی خودش و مادرش...
Wednesday, November 16, 2016
پسر خاركن و ملا بازرجان
روزی بود، روزگاری بود. پیرمرد خاركشی بود كه یك پسر داشت و از بس كه این پسره را دوست داشت، نمی‌گذاشت از خانه بیرون برود. حتی نمی‌گذاشت آفتاب و...
Wednesday, November 16, 2016
علی باقالاكار
یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كس نبود. در زمان‌های قدیم یك علی باقالاكار بود. این بابا هرچه باقالا می‌كاشت، كلاغی بود كه می‌رفت و همه را...
Wednesday, November 16, 2016
تپل مپل
در زمان‌های قدیم برادر و خواهری بودند كه با هم زندگی می‌كردند. آنها از مال دنیا چیزی نداشتند. برادر هر روز صبح می‌رفت شكار و عصر كه برمی‌گشت،...
Saturday, November 12, 2016
بی بی ناردونه
یكی بود، یكی نبود. زن و شوهری بودند و دختری داشتند به اسم بی بی ناردونه. از قضای روزگار زد مادر دختره مریض شد و خیلی زود هم مرد. پدرش هم كه نمی‌توانست...
Saturday, November 12, 2016
جیران
یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كی نبود. پیرمرد فقیری بود كه سه دختر خیلی خوشگل داشت و تو دهی با این سه دختر زندگی می‌كرد. روزی دخترها گفتند:...
Saturday, November 12, 2016
ابراهیم گاوچران
روزی بود، روزگاری بود. پیرمردی بود كه پسری داشت به اسم ابراهیم و با این پسر كنار رودخانه زندگی می‌كرد. روزی سیل آمد و كلبه‌ی آنها را خراب كرد....
Saturday, November 12, 2016
پادشاه و سه خواهر
روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های پیش از این،‌ سه خواهر زندگی می‌كردند كه تو این دنیا دیگر نه پدرشان زنده بود و نه مادرشان و از مال و منال هم...
Saturday, November 12, 2016
آه دختر كوچك بازرگان
روزی بود، روزگاری بود. بازرگانی هم بود كه شش دختر داشت. روزی این بازرگان خواست به سفر برود. هركدام از دخترها از او چیزی خواست. دختر كوچكه به...
Saturday, November 12, 2016
هركسی بر طینت خود می‌تند
شاه عباس كه تو اصفهان پادشاهی می‌كرد، عادت داشت كه شب‌ها، گاهی لباس درویشی بپوشد و به میان مردم برود. یك شب مطابق همین عادت لباس درویشی پوشید...
Saturday, November 12, 2016
پسر كاكل زری و دختر دندان مروارید
یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم سه تا خواهر بودند كه تو خرابه‌ای زندگی می‌كردند. روزی شاهزاده‌ای از آنجا می‌گذشت. شنید كه دختر بزرگ گفت:‌...
Saturday, November 12, 2016
اسب چوبی
یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كی نبود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود و یك دختر داشت. روزی این پادشاه به دخترش گفت: «دختر! بیا ریش مرا پاك...
Saturday, November 12, 2016
رویه آستر را نگاه می‌دارد یا آستر رویه را؟
در زمان‌های قدیم پادشاهی بود كه سه دختر داشت. روزی از دخترها پرسید: «آیا رویه آستر را نگاه می‌دارد یا آستر رویه را؟»
Saturday, November 12, 2016