جمیل و جمیله
روزی بود، روزگاری بود. جوانی بود به اسم جمیل و دخترعموئی داشت به اسم جمیله. پدرهاشان این دو را از روز اول برای هم نامزد كرده بودند. وقتی روز...
Thursday, November 17, 2016
ثروتمند حسود و مار
در زمان‌های قدیم مرد ثروتمندی بود كه برای جمع كردن ثروتش جا كم می‌آورد. این بابا هیچ رحم نداشت و به كسی كمك نمی‌كرد و اصلاً هم اهل بخشش نبود....
Thursday, November 17, 2016
حسن ترسالو
یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كی نبود. زنی بود و پسری داشت به اسم حسن. این پسر خیلی ترسو بود. تنبل هم بود و همه به او می‌گفتند حسن ترسالو....
Thursday, November 17, 2016
تنبلو
یكی بود، یكی نبود. جز خدا هیچ كی نبود. پیره زنی بود كه پسر خیلی تنبلی داشت. یك روز پیره زن با اصرار پسره را فرستاد به قنات خانه تا دست و رویش...
Thursday, November 17, 2016
تنبل احمد
در زمان‌های قدیم مرد تنبلی بود به اسم احمد. این بابا از آفتاب می‌ترسید. آن قدر از خانه بیرون نیامده بود كه مردم اسمش را گذاشته بودند آفتاب ترس....
Thursday, November 17, 2016
تقدیر را كه نمی‌شود عوض كرد
روزی بود، روزگاری بود. تاجری بود و این بابا گذارش به شهری افتاد و بار قافله‌اش را به زمین گذاشت و نزدیك شهر اتراق كرد. شب كه شد تاجر دید كه یك...
Wednesday, November 16, 2016
سیمرغی كه می‌خواست تقدیر را عوض كند
روزی بود، روزگاری بود. سیمرغی بود و تو آسمان پرواز می‌كرد و برای خودش از این طرف به آن طرف می‌رفت، كه یكهو وسط چمن زاری قصری دید كه تا آن روز...
Wednesday, November 16, 2016
چوپانی كه خوابش را فروخت
در زمان‌های قدیم چوپانی بود و روزی از روزها این بابا خسته از كار روزانه، سر ظهر خوابش برد. ساعتی خوابید و بعد بلند شد و به رفقایش گفت: «خوابی...
Wednesday, November 16, 2016
تاجری كه همراه زنش به خاك سپردنش
روزی بود، روزگاری بود. مرد حمالی بود و یك روز داشت بار می‌برد كه رسید به باغی. بارش را زمین گذاشت و گفت: «خدایا! من بنده‌ی توام، صاحب فلان فلان...
Wednesday, November 16, 2016
تاجری كه اقبالش برگشت و دوباره به او رو كرد
در زمان‌های قدیم تاجری بود و زنی داشت. روزی زنش می‌خواست نمك بكوبد، همین كه دسته‌ی هاون را رو نمك‌ها كوبید، ته هاون گردتا گرد از جا درآمد. شب...
Wednesday, November 16, 2016
پیرمرد خاركن
یكی بود، یكی نبود. پیرمردی بود كه می‌رفت بیابان خار می‌كند و می‌فروخت و با چندرغازی كه درمی‌آورد، روزگار می‌گذراند. روزی مشغول كندن خار بود كه...
Wednesday, November 16, 2016
پسر و غول بیابانی
در زمان‌های بسیار قدیم پسری بود كه با پدر و مادرش زندگی می‌كرد. روزی پدره به پسره گفت: «تو دیگر داری بزرگ می‌شوی، باید بروی و برای آینده‌ات كاری...
Wednesday, November 16, 2016
پرنده‌ی طلایی
روزی بود، روزگاری بود. پیرمرد و پیرزن فقیری بودند كه تو آسیاب خرابه‌ای زندگی می‌كردند. سال‌های سال بود كه پیرمرد پرنده می‌گرفت و می‌برد به بازار...
Wednesday, November 16, 2016
پسر پادشاه و پیرزن
در زمان‌های قدیم مردی بود كه یك پسر داشت و یك دختر. زن این باباهه هم مرده بود. روزها پسر و دختر به مكتب می‌رفتند. اما ملاباجی مكتب زن نیرنگ باز...
Wednesday, November 16, 2016
پرنده‌ی سفید
یكی بود، یكی نبود. پادشاهی بود كه زنش بچه‌دار نمی‌شد. یعنی حامله می‌شد، اما بچه‌ها به دنیا نیامده می‌مردند. دوا و درمان و جادو و جنبل هم هیچ...
Wednesday, November 16, 2016
پادشاه و وزیر
روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم پیرزن فقیری بود كه با پسرش زندگی می‌كرد. روزی پسره به مادرش گفت: «برو دختر پادشاه را برای من خواستگاری...
Wednesday, November 16, 2016
مرغ توفان
روزی بود، روزگاری بود. مردی بود به اسم یوسف كه از اول جوانی‌اش عاشق و شیفته‌ی پول بود و خیلی طول نكشید كه پول و پله‌ی درست و حسابی به هم زد....
Wednesday, November 16, 2016
پسرِ با كلّه
یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كی نبود. در زمان‌های قدیم، جوانی بود كه با پدر و مادر پیرش در شهر دور افتاده‌ای،‌ زندگی و كشت و كار می‌كردند...
Wednesday, November 16, 2016
به دنبال فلك
روزی بود، روزگاری بود. یه بابای فقیری بود كه آه در بساط نداشت و به هر دری كه می‌زد، كار و بارش رو به راه نمی‌شد. شبی تا صبح از غصه خوابش نبرد....
Wednesday, November 16, 2016
بلال آقا
یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود كه اجاقش كور بود و صاحب فرزند نمی‌شد و این بابا از این بابت خیلی ناراحت بود. روزی از شدت غصه،...
Wednesday, November 16, 2016