اگر زنبورها نبودند
گفت: «پنج دقیقه پشت سر هم بگوید پنگال!» گفتم: «پنگال، پنگال، پنگال، پنگال، پنگال.» پرسید: «سوپو با چی می خوری؟»گفتم:«چنگال!»
Monday, September 17, 2012
اعترافات یک تَردست
چند روز پیش دخترم از پیش دبستانی اش کتابی امانت گرفت به اسم «مادر شاغل من». روی جلد کتاب، کاریکاتور یک جادوگر بود. همان طور که سعی کردم بی تفاوت...
Monday, September 17, 2012
قصه های جامانده
زونکن بزرگ کارت‌های دانشجویی پیدا شده در ماه مهر، گونی چترهای پیدا شده در فصل بهار، ظرف و لباس‌های نوی پیدا شده در اسفند، کتاب‌های جامانده از...
Monday, September 17, 2012
اسکوپ های خوشحالی
رو به روی مغازه پر از شهرک است؛ دریاکنار و خزرشهر ولی پشت مغازه روستاست، اسلام آباد و اوجاکسر. پشت مغازه پر از مرغ و خروس و احشام و شالیزار است
Monday, September 17, 2012
اسکندر در شهر عجایب
در اولین شماره از روایت در منبر گفتیم که نمی‌شود از انواع روایتگران داستان حرف زد و داستان گویان شفاهی و نمونه‌اش اهل منبر را فراموش کرد. منبر...
Monday, September 17, 2012
واقون به هوا رفت
در سالون کشتی هر کس به کاری مشغول. یکی روزنامه می‌خواند. دیگری پیانو می‌زند. یکی با یکی صحبت دارد و چون دو نفر فرنگی پرگویی خیلی حرف می‌زنند....
Monday, September 17, 2012
عزیزم! ملالی نیست
کارت پستال برای ما نشان از جایی است که مسافرمان رفته، اگر برج ایفل بفرستد یعنی رفته پاریس، اگر سقف کلیسای سیستین بفرستد یعنی رفته رم. اگر ابوالهول...
Monday, September 17, 2012
بیست و هفت سال در رهنِ تفنگ
در میانه ی جنگ‌های ایران و روس و زمان سلطنت فتحعلی شاه دو برادر انگلیسی برای فروش کالا و مایحتاجِ جنگی وارد ایران شدند، چارلز و ادوارد. چارلز...
Monday, September 17, 2012
باغ وحش
بچه‌ها همیشه در ماه آگوست خوشحال بودند، به خصوص وقتی که بیست و سوم ماه نزدیک می‌شد. در این روز سفینه نقره ای بزرگی که حامل باغ وحش بین سیاره...
Monday, September 17, 2012
سارق حومه شیدی هیل
اسمم جانی هیک است. سی و شش ساله‌ام، قدّم با جوراب پنج فوت و یازده، وزنم بی لباس صد و چهل و دو پوند. در هتل سنت رگیس نطفه‌ام را بستند، در بیمارستان...
Monday, September 17, 2012
نجات یافتگان مثلث برمودا
من توی یک ساندویچی نشسته‌ام و جگر سفارش داده‌ام. وقت دارد می‌گذرد و قرار است فردا صبح همه چیز به هم بریزد. بالای سرم یک وسیله، شبیه به یک مهتابی...
Monday, September 17, 2012
تارای سفید
خاله بدری، با این که چهل و یک سال از سنش می‌گذشت، یک دختر بچه بود - زن کودک - ظریف و شیرین و دوست داشتنی. به آسانی گریه می‌کرد، به آسانی می‌خندید،...
Monday, September 17, 2012
ساقه پلاتین
وقتی رسیدم پشت در انبار، پیرمرد پیدا نبود. صندلی چوبی‌اش خالی بود. بوی زغال افروخته، بوی خاکه سیگار، بوی آهن زنگ زده از شکاف در می‌زد بیرون....
Monday, September 17, 2012
بهشت ممنوعه
من دختری را می‌شناسم که دلش می‌خواست با یک فلفل دلمه ای ازدواج کند، با یکی از آن سبزهای خیلی درخشانش که وقتی انگشتت را به پوستش می‌کشی از فرط...
Monday, September 17, 2012
اورهانِ دیگر
از همان خردسالی گمان می‌کردم که دنیای من پهنه‌ای دارد ورای آن چه که می‌بینم: جایی در خیابان‌های استانبول، در خانه‌ای شبیه خانه خودمان، اورهان...
Monday, September 17, 2012
خاکِ نوچ
شبیه دعوتی است به مهمانی. آگهی فوت سیاه و سفید را گوشه‌ای از روزنامه پیدا می‌کنم. نوشته که به درخواست خدابیامرز، برای مراسم دَفنش همه سفید بپوشند...
Monday, September 17, 2012
مردان شیشه ای
رفته رفته از شدت نور کاسته شد و مرد جوان سرانجام توانست چشمانش را باز کند. خود را درون یک محفظه عجیب و بزرگ دید که بیشتر به یک حباب عظیم الجثه...
Sunday, September 2, 2012
عروسک
خیال می کنند آمده اند ماشین بخرند، مثل این که این جا ویترین مغازه های بالاشهر است که دنبال برق نگاه ها هستند. چنان قیافه می گیرند، انگار قاتل...
Sunday, September 2, 2012
مسافرتِ نوید
امروز برای سومین بار بعد از آمدنِ عمه مریم و نوید با پدرم دعوا کردم. البته آنها دو هفته پیش برگشتند آمریکا و دعواهای ما هم ربطی به هیچ کدامشان...
Sunday, September 2, 2012
ماه جان
خسته شدم. از کی این قدر خوار و ذلیل شدم؟ لابد یک وقتی که حواسم پرت بوده مثل همیشه. هر چی فکر می کنم می رسم به شمال، به دریا و ویلای ساری. حتی...
Sunday, September 2, 2012