ماندگارترين هديه زندگي
گوشي را گذاشتم سعي کردم مدتي از جايم تکان نخورم و شنيده هايم را حلاجي کنم. «امير تصادف کرده... حول و هوش ساعت ده... مگه قرار نبود اون موقع توي...
Saturday, June 16, 2012
من آدم بدشانسي هستم
داداش مجيد هميشه خودش رو آدم بدشانسي مي دونست. از همون دوره ي کودکي توي هر بازي که مي باخت اون رو به حساب شانس و اقبال بدش مي گذاشت و الکي غصه...
Saturday, June 16, 2012
چشم به راه عشق
کنار سماور نشسته بود و به دخترانش مريم و مينا که با شوق کودکانه يي با هم بازي مي کردند، چشم دوخته بود. دلش شور عباس را مي زد. دو هفته يي مي شد...
Saturday, June 16, 2012
طناب پوسيده
در حال جدا کردن ميوه، در مغازه ي ميوه فروشي محل بودم که جميله خانم را ديدم. او هم مثل من در حال خريد ميوه بود. جميله خانم از همسايه هاي قديمي...
Saturday, June 16, 2012
زندگي مرا مي خواند
جوان همچنان مي گفت و مي گفت، که چشمان زاغ خانم منشي به پرواز در آمدند و به نشانه ي سر رفتن حوصله ي صاحب شان، چرخي در اتاق زدند. جوان که متوجه...
Saturday, June 16, 2012
ميهمان هايي از جنس نور...
تحمل هر چيز را داشت به جز اين يک مورد! علي را از دوران کودکي مي شناخت. بچه محل بودند و پابه پاي هم، قدم در مدرسه گذاشته بودند. آنها سال هاي تحصيل...
Saturday, June 16, 2012
يک گلوله به خاطر يک ميليون
بدو، بدو، بدو! اين چيزي است که من مرتب به خودم مي گويم. با برداشتن هر قدم، قلبم تندتر و تندتر مي زند. پشت سرم را که نگاه مي کنم، استيو را مي...
Wednesday, June 13, 2012
يک خاطره از يک سفر
دو - سه سال قبل قرار شده بود براي ما پنجمي ها يک سفر ترتيب دهند. انتظارها بالاخره به سر رسيد. همراه آن، رضايت نامه ها و خبرها هم رسيد که: «مي...
Wednesday, June 13, 2012
از کوره در رفت
چند سرود را براي مناسبت هاي مختلف و يک سرود را هم براي مسابقه آماده کرده بوديم. از ابتداي سال تحصيلي هم مربي پرورشي مان آقاي کيايي گفته بود که...
Wednesday, June 13, 2012
نگراني. . .
با تمام عصبانيت و قدرت، ليواني که در دست داشتم به زمين کوبيدم که هزار تکه شد و بر جانم فرو رفت. زير لب گفتم: «خدايا! من چرا اينطور شدم؟ همه اش...
Wednesday, June 13, 2012
بياييد برنامه بريزيم
ديشب بابا ما را تا نصف شب بيدار نگه داشته بود که براي روز تعطيل، يعني امروز برنامه ريزي کند و مثلاً يک روز به ياد ماندني را شروع کنيم و به پايان...
Wednesday, June 13, 2012
قبل از آفتاب
هي صدايم زد:حسن، حسن جان، پاشو عزيزم، بلند شو وقت نماز است، پاشو.دير شد!يك يا علي بگو و بلند شو.حسن جان !اوف ،خواب زده ام كرد، اما وقتي رفتش...
Saturday, June 9, 2012
سيرک
آن خانواده تاثير بسيار زيادي روي من گذاشتند که حالا برايتان مي گويم. هشت تا بچه بودند که فکر مي کنم همه شان زير دوازده سال سن داشتند. به نظر...
Wednesday, June 6, 2012
توطئه شبانه
دشمنان رسول خدا (ص) با يهود هم قسم شدند براي قتل پيامبر (ص)، گروه ترور رسول خدا (ص) نخبگان رياست طلب عرب از تبار مهاجراني بودند که بعضي شان حتي...
Tuesday, June 5, 2012
محلي براي همه کار
مقاومت فايده اي نداشت. بايد مي رفتم واکسنم را مي زدم وگرنه تا شب بايد در مورد اين موضوع با مادرم بحث مي کردم. زير لب غرولند مي کنم: - پس اين...
Tuesday, June 5, 2012
او همان ارباب است!
مرد بي نوا به خاطر گرسنگي زياد، ناي راه رفتن نداشت. او هنوز پير نشده بود، بيمار نبود، هيچ عضوي از بدنش نقصي نداشت؛ فقط گرسنه، بينوا و دست خالي...
Monday, May 21, 2012
درست مثل بادبادک
اگر آب و روغن مغزم به حريم همه پاک زده اند، پس چرا مي توانم براحتي عکس هاي اين آلبوم قديمي خانوادگي را ببينم و تاريخ هر عکس را زير آن بخوانم...
Sunday, May 20, 2012
داستانک هايي براي يک لباس
ايستاده بود بالاي برجک نگهباني. تا چشم کار مي کرد شب بود و سفيدي برف. گه گاهي صداي زوزه گرگي از دور به گوش مي رسيد. سرما تا مغز استخوانش نفوذ...
Saturday, May 19, 2012
آخرين سفر
قدم هايش را آهسته بر مي داشت. از گوشه در، نگاهي به اتاق انداخت. وقتي مطمئن شد همسر و فرزندانش در خواب عميقي هستند، به طرف زير زمين به راه افتاد....
Saturday, May 19, 2012
شب پر ستاره
ــ آخ نه براي بچه بده. سيگار رو خاموش كرد. دوباره روي كاناپه افتاد. توي ذهنش بچه اي رو بغل كرد او رو به هوا انداخت و گرفت و زير چونه اش رو بوسيد،...
Sunday, May 13, 2012