هادلی
نگهبان سرشماری می کند. آمارش یکی کم می آید، می گوید: «هادلی؟ هادلی؟» اما هادلی نیست. به نگهبانِ دیگر می گوید: «حالا باید چکار کنیم؟»
Sunday, September 2, 2012
پنج داستان
«دانا» اعتقاد راسخی به «ای چینگ» داشت. «فیلیپ» حتی شب ها هم لحظه ای از برگ های تاروت جدا نمی شد. «میلیکا» آینده را از روی لوبیاهای خشک می خواند.
Sunday, September 2, 2012
خریدن لنین
وقتی پدربزرگ خبردار شد که من برای تحصیل راهی آمریکا شده ام، برایم یاداشت خداحافظی فرستاد. در این یاداشت نوشته بود: «ای خوک عوضی کاپیتالیست! پروازت...
Sunday, September 2, 2012
چیدمان حوادث و شخصیت ها در داستان
ساختار فیزیکی داستان ها بر دو گونه اند. اول ساختار بر اساس تکیه بر اوضاع و احوال کاراکتر (شخصیت) ها. دوم بر مبنای پیرنگ یا طرح و نقشه داستان.
Thursday, August 30, 2012
ملاقات
من "جک اریکسون" هستم، دانشمند تازه کار سازمان مطالعات و تحقیقات علمی (O.S.I.R) در پنسلوانیای آمریکا. نام رئیس و استادم "جو" است. البته جو نام...
Tuesday, August 28, 2012
چهارشنبه
من. ناراضی نبودم فقط می گفتم اگر دو نفر کنار هم شاد نباشند با هم ماندنشان بی معنی است. یک روز بعد از این که این حرف ها را زدم، زنگ زد
Monday, August 6, 2012
خیالتان راحت
بهره گیری از داستان های تمثیلی و خیالی از ابزار مورد استفاده وعاظ برای تفهیم بهتر مطلبشان است. معمولاً این داستان ها مضامین طنزآمیز دارند
Monday, August 6, 2012
حصن ها به دست تو بگشاید
محمد ابن اسحاق گوید که چون سعید بعد از آن که از حدیبیه باز گردیده بود بقیت ماه ذوالحجه و محرم در مدینه مُقام کرد و در آخر ماه محرم سنه سبع به...
Monday, August 6, 2012
حکایت انگشت و ماشه
چشم در چشم هم ایستاده اند. مرد نوک اسلحه را رو به لیلا گرفته و لیلا رو به سینه مرد.
Wednesday, August 1, 2012
سکوت سپید
برف ها آب شده اند و خیابان ها پر از گل و لای است. پایم در گودالی فرو می رود
Monday, July 30, 2012
داستان خورشيد
يکي بود يکي نبود، زيرگنبد کبود، غير از خدا هيچکس نبود. اسب هايي بودند که وقتي نعل تازه خوردند، آرزو کردند کاش بميرند و نتازند. ابرهايي بودند...
Tuesday, July 10, 2012
پليدتر از نجاست سگ
جام شربتش را ميان انگشتانش فشرد. چشمانش را تنگ کرد و گفت: وزير! مي خواهم پاسخي براي سئوالي که چند روزي است ذهنم را به خود مشغول کرده بيابي. -...
Monday, July 9, 2012
نازنین
تو از نازنین می پرسی و من نمی دانم چه جوابت بدهم. تازه رسیده ای. هنوز ساکت توی دست هآیت است شاید دوستانت به استقبالت آمده اند. بوی اسفند کوچه...
Monday, July 9, 2012
باد همه چيز را با خود نمي برد!!!
زمستان سال شصت بود و سرما بيداد مي کرد. بابا رفته گازوئيل بخره. گيرش نيامده بود. مثل نفت که گير نمي آيد و نايافت شده؛ حتي با کوپن. گفت صف از...
Tuesday, July 3, 2012
حکايت آن مرد
صداي بيسيم که بلند شد، قلبم ريخت.به هفت نفراز نيروهايمان ماموريت،داده بود م که براي شنا سايي،موقعيت ضد انقلاب به منطقه بروند.هنوز چيزي از رفتن...
Tuesday, July 3, 2012
انواع داستان را بهتر بشناسيم
امروزه اکثر فرهنگ نويسان و منتقدان ادبي، داستان ها را از نظر کيفي و محتوايي با چنان حساسيتي مورد غور و ارزيابي قرار داده اند که تعاريف ارائه...
Tuesday, June 19, 2012
باباي من قهرمان نيست
هنوز گريه مي کرد. چشمانش خيس خيس شده بودند، اينقدر قرمز که ديگر رنگ عسلي اش معلوم نبودند. گريه ام نمي آمد، فقط اعصابم خرد شده بود. مامان آن طرف...
Saturday, June 16, 2012
آبي به رنگ خون
-فرشاد من واقعاً خسته م. اصلاً امروز روز مناسبي براي خريد نبود، من بهت گفته بودم. تو گفتي که فقط امروز مرخصي داري. فرشاد در حالي که به چشمان...
Saturday, June 16, 2012
نامه يي براي يک دوست
نامه تمام شد دختر با چشم هاي ريز شده نگاهي به خطوط جوهري انداخت و کاغذ را تا کرد. بايد هر چه زودتر آن را به صاحبش تحويل مي داد و با اين اطمينان...
Saturday, June 16, 2012
نخودچي
بي اختيار در را که با صداي ريزي باز شد فشار دادم و به داخل دويدم. خانه ي نقلي، معماري منظمي داشت و تازه واردي مثل مرا گمراه نکرد. مستقيم از توي...
Saturday, June 16, 2012