او...هميشه غريب
اي بابا! اين كه ديگه قديمي شده...حيوان با فكر ...اين هم مال روشنفكرهاس. حيوان با احساس. همين حرفهاست كه بدبخت مان كرده! حيوان ...حيوان ...حيوان...
Sunday, May 13, 2012
فراموشم نكن تا مي تواني
اي كاش هرگز به اينجا نمي آمديم. مادر شهرخودمون بدون هيچ گونه تنشي زندگي مي كرديم. محمد برنامه ريز و تعمير كار كامپيوتر مشهوري بود. او تجربه و...
Sunday, May 13, 2012
خوشبختي که از من ربوده شد
خيلي احساس خوشبختي مي کردم، وجود حميد در کنارم همه چيز را کامل مي کرد. حميد از هم دانشگاهي هايم بود که دوران کارشناسي ارشد را طي مي کرد. ظاهر...
Wednesday, May 9, 2012
دنياي عموعباس
سفيدي يکدست منظره ي رو به رو، توي چشم مي زد. روي تخته يي ايستاده بود و به صدايي که از آن پايين مي آمد گوش مي دادم. غژ غژ... ممتد و يکنواخت. انگار...
Wednesday, May 9, 2012
شوت بي هدف
مرد مرتب اين جمله را زير لب تکرار مي کرد و موزاييک هاي سفيد و سياه راهروي بيمارستان را يکي در ميان طي مي کرد. در نظر دختر بچه يي که چند متر آن...
Wednesday, May 9, 2012
قهرماني که از قصه بيرون آمد
همان جلسه ي اول خواستگاري متوجه رفتارهاي عجيب غلامرضا شدم. با هم که صحبت مي کرديم به جاي خيلي از سؤالات معمول، فقط مي خواست بداند چه رمان هايي...
Wednesday, May 9, 2012
عاشقانه تا هميشه
من و اسد عاشقانه با هم ازدواج کرديم. گرچه دست هاي مان خالي بود و مي دانستيم که خانواده هاي مان هم توان مالي کمک به ما را ندارند، اما دل هاي مان...
Wednesday, May 9, 2012
فقط مي توانم بگويم متأسفم
مي خواست بداند که کريسمس آن سال نزدشان خواهم رفت يا نه؟ پدر خوانده ام را مي گويم، جو مارتين، کارمند بازنشسته ي راه آهن که مانند هميشه اواسط هر...
Wednesday, May 9, 2012
روزهاي پر خاطره گذشته
سال هاي پرشر و شور اوايل انقلاب بود. خوانين فراري شده بودند. املاک، مستغلات و باغ ها به امان خدا رها شده و هر کس گوشه يي از آنها را تحت تملک...
Wednesday, May 9, 2012
جايي شبيه بهشت
آخرين نفر بودم که از اتوبوس پياده شدم. با آن همه نايلون خريد که دستم بود به سختي جلو رفتم و بليت دادم. راننده ي اتوبوس که ديد با آن همه خريد...
Wednesday, May 9, 2012
کوچه
آزاد که شدم نمی دانستم هفت سالی هست شهید شده ام. غروب بود که رسیدم. مردد بودم بروم خانه ی خودمان یا خانه ی یکی از آشناها. بالاخره یک ماشین دربست...
Sunday, May 6, 2012
نوبهار
نوبهار ميله سرمه را از سرمه دان درآورد و با دقت به چشمانش کشيد و چند بار پلک زد.آينه با لبخندبه او گفت چشمانت سياه و زيبا شده‌هااااا. سفيد آب...
Wednesday, May 2, 2012
بغض شيرين
از گوشه چشم نگاهي به حامد انداختم که هم نيمکتي‌ام بود. تندتند داشت جواب سوال‌ها را مي‌نوشت. بچه‌هاي ديگر هم مشغول نوشتن بودند. آقاي ابراهيمي...
Wednesday, May 2, 2012
زنگ اقتصاد
محسن روشو به عقب برگردوند و به علي نگاه کرد و گفت: علي جان من و تو وظيفه داريم در مورد دين خود اطلاعاتي داشته باشيم، خب اقتصاد هم چون تو زندگي...
Saturday, April 28, 2012
بازگشت
هيچ گاه تا اين اندازه شاد نبود. با خود فكر كرد: چه روز خوبي! در همين موقع ناگهان دوست جوانش "يوت" (1) را ديد كه به سرعت به آن سو مي آمد. اما...
Thursday, April 26, 2012
خانوائیک
حال که می دانیم مردن پایان کار نیست پس چگونه برخی از ما کمترین اندیشه مان بستن توشه سفری است که بهترین آنچه می خواهیم در آن دست یافتنی می شود...
Sunday, April 22, 2012
بزرگترين درد عالم
در پس پرده اي مواج از حرارت، رشته اي از انسان ها در دوردست ها به نقطه اي سياه انجاميده و او در ابتداي آن بود. ترازوي سرنوشت در برابرش بازي مي...
Sunday, April 22, 2012
سارا و کاوا
بعدازظهر بود با کاوا رفته بوديم پارک نزديک خانه تا بازي کنيم. نزديک اسباب بازي ها آقاي باغبان داشت به گلها آب مي داد. جاي شما خالي عجب بويي توي...
Sunday, April 15, 2012
روياي مادر
تنها چيزي که براقبال بد فايق مي آيد. تلاش فراوان و سخت کوشي است "هري گلدن" من در کشوري بسيار فقير به دنيا آمدم. ونزوئلا. پدرم راننده کاميون بود...
Thursday, April 12, 2012
زيارت
يا غريب الغربا...» تکيه کلام هميشگي اش بود. دکه اش را که باز مي کرد، دکه اش را که مي بست، هر وقت که از جايش بلند مي شد، هر وقت عزم کاري مي کرد،...
Monday, April 9, 2012