زن‌ها همه مثل هم‌اند
وقتي كه يلدا گفت «شام نداريم»، هنوز به عمق فاجعه‌اي كه داشت اتفاق مي‌افتاد، پي نبرده بودم. تازه دو ساعت بود كه تلفن دوستي قديمي، مثل قلاب جرثقيل...
Monday, December 1, 2008
طعم شيرين عدالت
سالها قبل، در گوشه‌اي از اين دنياي پهناور و در شهري بزرگ، قاضي عالمي بر مسند قضاوت نشسته بود که هميشه در کارش رضاي خدا را در نظر گرفته بود و...
Monday, December 1, 2008
شرط بندی
شب پاییزی تاریکی بود. بانکدار پیر، آرام آرام داشت مطالعه می کرد و در ذهن خود میهمانی ای را بیاد می آورد که پاییز پانزده سال پیش ترتیب داده بود....
Monday, December 1, 2008
خنده‌های زیر لب
پدر بی‌اختیار طول اتاق دوازده متری را با پاهای بلندش به حیاط كوچك وصل می‌كند. لبهای كبودش بی‌وقفه حركت می‌كند. كلماتی نجواگونه از حنجره گرفته‌اش...
Monday, December 1, 2008
مرد بي زن
من، جاني بلك‌ورتي را در سال هاي عمرش ديدم. اوان زندگي‌ام بود؛ حدود ده تا دوازده سالگي. در اوايل دهة سي بود كه اين اتفاق افتاد؛ وقتي كه ركود اقتصادي...
Wednesday, November 26, 2008
چوپان بي رمه
نه اينكه همين‌طوري به سرم زده بود، يا هوس پرواز شصت هزار پايي كرده بودم، كه بخواهم خودم را وارد آن جمع بكنم؛ نه، اصلاً نقل اين حرفها و هوسها...
Wednesday, November 26, 2008
صد درجه سانتیگراد
نشسته‌اند روی تک نیم‌کتِ جلوی اتاقک ایستگاه قطار تک‌افتاده‌ی کوچک شهرستانی که آنجا، دانشگاه قبول شده بودند. یکی از این گوشه‌ی مملکت و دیگری از...
Wednesday, November 26, 2008
فرشته شدن
جز گردی صورتش، بقیه ی سر و بدنش پنهان شده در چادر سفید، سرتاسر سفید. اولین بار است که آن را، آن چادر سفید را، سر کرده. با لبخند نگاهم می کند...
Wednesday, November 26, 2008
يك حس مسخره
...پنجره را باز كردم. در چهارچوب پنجره يك خيابان نصفه بود؛ سه تا و نصفي خانة آجري، پنج تا و نصفي درخت بلند. روي يكي از درخت ها يك لانة كبوتر...
Wednesday, November 26, 2008
پستخانه مبارکه
حالا که چند روز دیگر مکتب خانه ها و مدرسه های مملکت برقرار شده، اطفال رعیت و خاصّه به جهت تعلیم و تربیت و آدم شدن و نیل به اهداف مترقیه می روند...
Monday, November 24, 2008
شمس
من که بیشتر نگرانم. اما عماد نشسته جلوی تلویزیون و نیم ساعت به نیم ساعت اخبار را گوش می کند. مادر هم آرام و قرار ندارد. حمید! این چند روز، تلویزیون...
Sunday, November 23, 2008
ادامه یك مرد....
مرد با یك عطسه، از خواب بیدار شد. این واقعه به خودی خود، برایش عجیب بود اما از كنار آن عبور كرد. تصمیم گرفت حدِ كم برای امروز، آدم خوبی باشد....
Sunday, November 23, 2008
ده دست پشت هم
زنگ آخر بود. آقای سمیعی بین صندلی های کلاس راه می رفت و بلند بلند درس می داد. با انگشت، به عکس یک زمین فوتبال تو کتاب علوم اشاره می کرد و می...
Sunday, November 23, 2008
رفیق
از در سبز رنگ حياط امام زاده وارد شد. مثل همه شب هاي جمعه آمده بود امام زاده. نذر داشت. قبل از كنكور نذر كرده بود اگر مكانيك پلي تكنيك قبول شد،...
Sunday, November 23, 2008
بريده رمان انجمن مخفي
يكي از شبهاي سه شنبه است. شب سكوت. شب سرد. منبر، کنج حياط است. جاي وعظ و روضه، صداي گنجشكها است كه از ميان شاخه هاي درخت خرمالوي حياط مي آيد....
Monday, November 3, 2008
بنین
بعدازظهرهای تابستون با سهراب می رفتیم فیلم برداری. به اصطلاح خودمون فیلم مستند می ساختیم.البته بیشترش وقت گذرونی و تفریح بود تا یه فیلم درست...
Sunday, November 2, 2008
ايستگاه باغ سرهنگ
اولين قتل در باغ سرهنگ، حدود بيست سال پيش اتفاق افتاد؛ زماني كه درگيري بين اهالي خانه‌هاي توسري‌خوردة انتهاي باغ، با صاحبان كارگاههاي پرسروصدايي...
Sunday, November 2, 2008
بار آخر
امشب آخرین بارم است. الان همه خوابند، بی‌سر و صدا می‌روم و زود برمی‌گردم. حالا خیلی زود هم نشد، حداکثر تا صبح خودم را می‌رسانم. کی‌ می‌خواهد...
Sunday, November 2, 2008
استکان شکسته
- به یه مغازه که رسیدیم نگه دار یه چیزی بخرم واسه خوردن.کمی سرش را چرخاند سمت دختر جوان:‌ «گرسنته؟ میخوای یه جا وایسم نهار بخوریم؟»به ساعت مچی...
Sunday, November 2, 2008
تنور
سید عسکر از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، از همان روز اول که وحید دانشگاه قبول شد و رفت شهر، هر چه تو خانه و انبار و صندوقخانه داشتم، گذاشتم...
Sunday, November 2, 2008