كوچكترين شواليه
در زمان هاي خيلي قديم، حتي قبل از پادشاهي آرتور شاه، مرد آهنگري زندگي مي كرد كه قدش فقط 50 سانتيمتر بود. او آنقدر كوتاه بود كه براي نعل كردن...
Wednesday, February 11, 2009
داستانک (2)
چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد. از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت، خواست فرود آيد، ترسيد....
Wednesday, February 4, 2009
داستانک (1)
اطمينان داشتم كه مرا خواهند كشت. به همين خاطر خيلي ناراحت و عصبي بودم. جيب هايم را گشتم تا شايد سيگاري از بازرسي آنان در امان مانده باشد. يك...
Wednesday, February 4, 2009
حادثه‌ای تكان‌‌دهنده !
صبح یك روز سه‌شنبه، در زنگ تفریح بین كلاس دوم و سوم، جروم را به اتاق مدیرش خواستند. ترسی از دردسر نداشت. چون او یك «مسئول» بود، عنوانی كه صاحب...
Friday, January 30, 2009
توت فرنگی های روی دیوار
شنيده‌ام. خوب هم كتك خورده بودند. هشت نفرشان را هم بازداشت كرده بودند. بعد بچه‌ها خيابان را آن‌قدر بسته بودند تا آنها را آزاد كرده بودند. ـ...
Wednesday, January 28, 2009
شوهرم
خوب من چه مي‌توانستم بكنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگهدارد. بچه كه مال خودش نبود. مال شوهر قبلي‌ام بود، كه طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده...
Tuesday, January 13, 2009
مدير مدرسه
از درکه وارد شدم سيگارم دستم بود زورم آمد سلام کنم .همين طوری دنگم گرفته بود قد باشم . رييس فرهنگ که اجازه نشستن داد ، نگاهش لحظه ای روی دستم...
Tuesday, January 13, 2009
خانه خدا
بار دهم است كه اسكناس كريم را چسب مي‌زنم. حوصله ندارم. يك هفته است كه حوصله ندارم. كاش هيچ‌وقت گوشي نداشتيم كه خبري اين چنيني را بدهند. كريم...
Thursday, January 8, 2009
مال مردم
آخر به‌ تو هم‌ مي‌گن‌ دختر؟ دلمان‌ خوش‌ است‌ دختر بزرگ‌ كرده‌ايم‌. اي‌ خاك‌ بر سرمان‌ با اين‌ دختري‌ كه‌ بزرگ‌كرده‌ايم‌. دخترهاي‌ مردم‌ شاگرد...
Wednesday, December 31, 2008
دست هایی پر از نرگس
شبي مرد، خواب عجيبي ديد. ديد كه دستهايش از بدنش جدا شده.آنها مثل يك موجود زنده عمل مي‌كردند و خودشان تصميم مي‌گرفتند. دستها تند‌تند حركت مي‌كردند....
Wednesday, December 31, 2008
خواب‌نما
جیران چراغ گردسوز را خاموش كرد. خلخالها را از پا بیرون آورد و خود را بر بستر خواب رها كرد. صدای جیرجیركها از پنجره، به اتاق می‌ریخت.گمان كرد...
Sunday, December 28, 2008
فتح خون (روایت محرم)-2
اینك زمین در سفر آسمانی خویش به عصر تاسوعا رسیده است و خورشید از امام اذن گرفته كه غروب كند . دیگر تا آن نبأ عظیم ، اندك فاصله ای بیش نمانده...
Sunday, December 28, 2008
فتح خون (روایت محرم)-1
در سنه چهل و نهم هجرت ،‌هنگام شهادت امام حسن مجتبی ،‌دیگر رویای صادقه پیامبر صدق به تمامی تعبیر یافته بود و منبر رسول خدا ، یعنی كرسی خلافت انسان...
Sunday, December 28, 2008
پدر ، عشق و پسر
انگار چنین مقدر شده است که من هر روز مقابل تو بنشینم و بخشی از آن حکایت جانسوز را برای خودم تداعی و برای تو روایت کنم.تدبیر من از ابتدا این بود,اما...
Sunday, December 28, 2008
بده در راه خدا
بده در راه خدا، به من بدبخت بيچاره كمك كنيد! الهي خير از جوونيت ببيني و پير شي ننه! ـ بيا ننه جون! ـ پنجاه تومن؟ برو بابا اينو جلو بچه بندازي...
Saturday, December 27, 2008
مادربزرگ
راه افتاد به طرف خانه. پشيمان شد. رفت تو ميوه‌فروشي و دو كيلو پرتقال خريد. برگشت به طرف سراي سالمندان. رفت تو حياط. پيرمردها و پيرزن ها نگاهش...
Monday, December 8, 2008
لیلی
همان وقتی که داشتند لحد را روی صورتت می‌گذاشتند بالای سرت بودم ایستاده نه نشسته نه دست و پا می‌زدم زیر دست و پای مردم و خودم را با چنگ و دندان...
Monday, December 1, 2008
امام‌زاده
خانه پدری‌اش را آتش زده بودند، مد‌ّتها بود به خاطر حادثه آن شب دربه‌در شده بود، از همان شب مردم نظرشان دیگر برگشته بود. رحمان پس از مد‌ّتها گوشه‌نشینی،...
Monday, December 1, 2008
از کوچ تا بهار
كوهرنگ در ميان هياهوي غريب باد در دل شب خفته بود. شب خيمه از زمين بر مي‌داشت و خروس مؤذن، هشدار مي‌داد كه سياهي جاي خود را به سپيدي خواهد داد....
Monday, December 1, 2008
من فقط بابایم را می خواهم
ای خداوند مهربانی که ما را آفریده ای. اسم من مجید است. مجید اصغری. پسر حجت اصغری اصل. الان که دارم اینها را برایت می نویسم خیلی گریه ام می آید...
Monday, December 1, 2008