جنگ و صلح
لیف نیکولایویچ (لئو) تولستوي نويسندۀ واقعگرا و يكي از بزرگترين رمان‎نويسان و نويسندگان قرن نوزدهم در سال 1828 در مركز روسيه به دنيا آمد و در...
Monday, May 4, 2009
مرگ رنگ
نرگس دراز كشیده بود روی تخت‌خواب، خواب بود و نبود. مردمكهایش زیر پلكهای بسته می‌چرخیدند. لای پلكهایش را باز كرد دست چپش را بالا آورد، ساعت مچی‌اش...
Monday, May 4, 2009
زنان كوچك
1- جوزفين غرغركنان گفت: «كريسمسي كه بدون هديه باشد، كريسمس نيست.» کريسمس نزديک بود، اما چهار دختر خانوادة مارچ از اينکه فقير بودند و در آن فصل...
Monday, May 4, 2009
راز گم شده خاور- 4
هر دو رسيدند بالاى پل. مجيد حس مى‏كرد غول غمگين است. سر شب همه ماجرا را برايش تعريف كرده بود. شلوار سربازى و پيراهن سبز پشمى ضخيم تنش بود و با...
Wednesday, April 15, 2009
راز گم شده خاور- 3
آقاى مرادى پس از شام روزنامه را برداشت و تكيه به پشتى داد: - “احوال آقا مجيد! مجيد در حاليكه بلند شد تا به اتاق خودش برود، گفت: “ممنون آقا جون....
Wednesday, April 15, 2009
راز گم شده خاور- 2
بوى گل گاو زبان همه اتاق را پر كرده بود. شب پاييزى خيلى زود از راه رسيده بود. آقاى نجفى عرق چينى سفيد به سر داشت و شلوار كردى يشمى پايش بود....
Wednesday, April 15, 2009
راز گم شده خاور- 1
نسيم عصر پرده تورى را پيچ و تاب مى‏داد و مى‏آمد داخل اتاق. “مجيد” نشسته بود پشت ميز چوبى تازه‏اش و داستان مى‏نوشت: - “خاله خاور توى اتاقك خود...
Wednesday, April 15, 2009
در حوالي گناه
سلام نماز صبحش را كه داد، گوشي تلفن همراهش را برداشت. نوشت: «سلام. مي‌خوام بيام تو فريزر!1» و ارسالش كرد. چند ثانيه بعد، گوشي تك‌زنگي زد. پيام...
Sunday, March 15, 2009
مرد قهوه‌چی
ـ ببخشید آقا من شما رو به جا نیاوردم، همیشه چی سفارش می‌دادین؟! چند وقت است كه به اینجا نیامدین؟! شما منو می‌شناسین؟! پیرمرد هیچ عکس‌العملی...
Sunday, March 15, 2009
كابوس
چيزي به ساعت ده نمانده . خدا كند به موقع برسم . خيابان مثل هميشه شلوغ است . باد پرچمهاي افراشته دو طرف خيابان را تكان مي‌دهد . از روي زمين گرد...
Sunday, March 15, 2009
قلب بزرگ
واختانگ آنانیان نویسنده این داستان در 1905 در بخش بدیع و خوش‌منظره ارمنستان به دنیا آمد. در دهكده‌ای كوچك در میان كوهها و جنگلها به رشد رسید....
Sunday, March 15, 2009
لقمه نان
معرفی‌نامه را به‌دست مرد عینكی داد. مرد نگاهی به كاغذ و جوان كرد. پوشه زردی از كشوی میز بیرون آورد. نامه را به ورقه‌ای سنجاق كرد. گوشی تلفن را...
Sunday, March 15, 2009
جنون سبز مایل به بنفش
شايد اصلاً همه چيز فقط يك توهم است. شايد همه اين ماجراها چيزي جز «ساخته ذهن» يا به‌قول امروزي ها «انعكاس ضمير ناخودآگاه در ضمير خودآگاه» نيست....
Monday, March 2, 2009
پاسبان گربه روی دیوار
گره روسری را باز می‌كنم. یك وقت فكر نكنی زشت شده‌ای. نه می‌خواهم بدانی بیشتر از این بلد نیستم بشمارم. همان سری كه موهای خرمایی‌اش می‌آمدند تا...
Monday, March 2, 2009
روز برفي
در آن كوه بزرگ خانه كوچك مك بامبل قرار داشت. او به تنهايي در خانه ي خيلي كوچكي در ميانه راه بالائي كوه بن مكديو در اسكاتلند زندگي مي كرد. خانه...
Tuesday, February 17, 2009
چادر
مرد جلوي آينه ايستاده بود و سبيلهايش را تاب مي‌داد. در حاشيه آينه، حلقه‌هاي آهني، در هم فرو رفته و دورتادور آينه را گرفته بود و رنگشان به سياهي...
Tuesday, February 17, 2009
قرمز،سیاه،طلایی
قبل‌ از زدن‌ كليد مهتابيها، نور سبز رنگي‌ كه‌ روي‌ شيشه‌ پنجره‌ اتاق‌ و حاشيه‌ پرده‌ها پخش‌ شده‌ است‌، مرا به‌ سمت‌ خود مي‌كشد. گنبد كوچك‌ مسجد...
Monday, February 16, 2009
ناودان و الماس
چترهای آسمانی‌مان را باز كنیم، خدا می‌بارد بر كوه، ابرها بر‌ شانه‌های كوه سنگینی می‌‌كنند، آنان را تا نزد آلاچیق های خود راه ‌دهیم. دارد باران...
Wednesday, February 11, 2009
ليلا
مادر ليلا، روزها، ليلا را مي‌گذاشت پيش همسايه و مي‌رفت سر كار. او توي كارگاه خياطي كار مي‌كرد. ليلا با دختر همسايه بازي مي‌كرد. اسم دختر همسايه...
Wednesday, February 11, 2009
من تو نیستم
ساعت ده صبح بود. از آن ده صبح هایی كه انگار فقط به درد پیرزن های مچاله كج و كوله می‌خورد كه لم بدهند گوشه اتاقی كه بوی نم و سبزی و عود و پماد...
Wednesday, February 11, 2009