0
The current route :
رباب داستان

رباب

برعکس همه خانم هاي ديگر که با آرامش و لبخند وارد مي شدند، رباب سراسيمه و با عجله پريد تو و در را پشت سرش بست. نوازدش را به سينه فشرد، چادرش را مرتب کرد و با نگاه نگران دنبال جايي براي نشستن مي گشت.
اولين خواستگار داستان

اولين خواستگار

خواهرم مريم همه جا را تميز و مرتب و شسته و رفته بود. يک چادر گل گلي قشنگ هم سرش کرده بود. گوشه پرده پنجره آشپزخانه را کنار مي زد و هي بيرون را نگاه مي کرد. فکر مي کرد من نمي دانم چرا اين قدر زرنگ شده!...
تدبير وزير باهوش داستان

تدبير وزير باهوش

وَ إِنِ استَنصَرُوکُم فِي الدِّينِ فَعَلَيکُمُ النّصر؛ اگر گروهي از شما طلب ياري کردند بر شما لازم است که به ياريشان بشتابيد. سوره انفال، آيه72 پادشاه،با غرور فراوان بر کرسي اش تکيه داده بود و نوکران...
آوازهاي شعله ور داستان

آوازهاي شعله ور

درست همان روز، روزي که پسر «ابي الحارث» به مدينه آمد و خبر را به عمربن سعد، والي مدينه رساند، جابر، شهر را به هم ريخت. مدينه از شنيدن خبر شهادت امام داغدار شد. مردم از کوچه ها و خيابان ها به طرف دارالاماره...
از او می ‏ترسم داستان

از او می ‏ترسم

خورشيد از وسط آسمان به سو ي افق مي خراميد تا غروب كند، امّا پرتو‌هاي طلايي آن، وقتي با موج هاي آرام دريا تلاقي مي كرد، منظره زيبا و چشم اندازِ دل نشين و لذّت‌بخشي را پديد مي آورد.
نقاب ها پير نمي شوند داستان

نقاب ها پير نمي شوند

تو مي تواني اين قصه را گوش بدهي يا ندهي. مي تواني آن را بخواني يا نخواني. مي تواني به اين قصه بخندي يا براي آن گريه کني. مي تواني آن را باور کني يانکني و اين ها اصلاً براي من مهم نيست. مهم اين است که قصه...
يک روز برفي داستان

يک روز برفي

پرده را کنار زدم و از شيشه ي قدي اتاق، حياط را نگاه کردم که پوشيده ازبرف بود. برفِ سفيدِ يک دست. از همان برف هاي دست نخورده که آدم هوس مي کند مشت کند و بگذارد توي دهانش. فقط برف هاي مسير اتاق به طرف در...
حديث بچه هاي بهشت داستان

حديث بچه هاي بهشت

از خانه مي زنم بيرون. در خانه را که باز مي کنم، چشمم مي خورد به شل و لَنگ هاي جانباز محله. زودتر از همه معين را مي بينم. او هم مرا مي بيند. عصايش را بالا مي آورد . نوري داد مي زند: سلام. مي خندم. بال در...
يک بولوني ترشي داستان

يک بولوني ترشي

توي بولوني ترشي بود، با گُل پر. مي خواستم همه اش را بخورم. بوي گُل پر دماغم را پر کرده بود. با يک پارچه و کش درش را بسته بود. داشتم مي رفتم که مادرم گفت :«يحيي!سلام به آبجي فرخنده برسون!زودي هم برگرد!نموني...
پتويي براي يک دوست داستان

پتويي براي يک دوست

وقتي مگان درشانزده سالگي، درتصادف اتوميل کشته شد، «کولين کيف» مطلب يادبود زير را نوشت، مطلبي که او و «شانا ديکي به دوست خود تقديم کردند: «هفته پيش شانا و من فرصتي پيدا کرديم که با تو خداحافظي کنيم. وليواقعيت...