0
The current route :
سرپناه داستان

سرپناه

خودت که من رو خوب مي شناسي. من يکي اهل اين جور حرفا نيستم. به هيچ وجه زير بار فلک هم نمي رم. زير بار هيچ کس. اصلاً منت کشي توگروه خون ما نيست .از اولش هم نبوده.
از دالان‌هاي چت تا راهروهاي دادگاه داستان

از دالان‌هاي چت تا راهروهاي دادگاه

روي صندلي‌هاي راهرو دادگاه كه نشسته بود، به اولين لحظه‌اي فكر كرد كه احساس كرده بود بهش علاقه‌منده. هر چه فكر كرد، اون آدمي كه توي اون لحظه عاشقش شده بود، با ايني كه الان جلوي چشمش مي‌ديد، كلي تفاوت داشت.
مريض اينترنتي داستان

مريض اينترنتي

ساعت مثل هميشه سر ساعت شش به صدا در‌آمد. از جايش برخاست، سرش كمي گيج مي‌رفت؛ هنوز منگ پرونده‌هايي بود كه ديشب تا دير وقت رويشان كار مي‌كرد. بعد از آنكه نان‌ها را در تستر گذاشت و چاي ساز را روشن كرد، به...
دو راهي داستان

دو راهي

- اي بابا! اين قدر بچه ننه بازي در نيار! ديگه همه عالم و آدم مي دونن زودتر از اين که هوس آب بکني، بايد از مامان جونت اجازه بگيري! بعد توپيد بهم و گفت: آخه ناهيد! تو کي مي خواي بزرگ شي؟ آيا ناناز بازي...
اگرآقا تشريف بياورند داستان

اگرآقا تشريف بياورند

خجالت مي کشم داخل شوم. مي ايستم دَم در. روبه روي گنبد فيروزه اي ات. سر خم و سلام مي کنم. نگاهم را مي برم سمت پرچمت، پرچمي که انگار بر بلنداي قله اي مي رقصند. آرام نگاهم را از گنبد مي گيرم و مي ريزمش روي...
امتحان سخت داستان

امتحان سخت

اسم رياضي را که مي آورد، چشم هايم را از چشم هايش مي گيرم. نمي خواهم سعيد بفهمد که چه قدر از اين درس مي ترسم. مي گويم: «دو هفته است که همه درس هايم را کنار گذاشتم تا به رياضي برسم، اما ...» سعيد مي پرد...
شوهرم خائن است داستان

شوهرم خائن است

در بزرگ و آهني زندان با صدايي خشک باز شد و رونالد کاري بيرون آمد. نفس عميقي کشيد و به آسمان نگاه کرد و زيرلب زمزمه کرد: -نه ... آسمون همه جا يه رنگ نيست. آسمون آزادي خيلي قشنگ تره...
دعوت به تاکستان داستان

دعوت به تاکستان

فرش فروشي صداقت.زني محجوب خود را به صداقت معرفي مي کند که فلاني به من گفت پيش شما بيايم براي گرفتن دارقالي و تمام وسايل و نقشه! صداقت متوجه زيبايي زن مي شود،عکس العمل نشان مي دهد و مي گويد ما بعضي را...
دارالفنون داستان

دارالفنون

کالسکه به ارگ سلطاني رسيد .امير به ساختمان نيمه کاره مدرسه نگاه کرد .داربست چوبي دورتا دور ساختمان زده بودند.پيشکار به امير گفت :«قاصدي از فرنگ آمده بود پيام آور که تعليم معلمين روبه اتمام است ».امير با...
پهلوان پنبه داستان

پهلوان پنبه

پهلوان به كسي مي‌گويند كه در مقايسه با مردم عادي، از توان جسمي و تحمل بالايي برخوردار باشد و به غير از زور بازو، شجاعت هم داشته باشد. «پهلوان پنبه» هم به كسي گفته مي‌شود كه با وجود ظاهري تنومند و هيكل...